رازمیک باگراتونیِ عتیقه فروشِ مجیدیه

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

چه هوایی شد، چه بارونی زد ، دلم میخواست امروز کوچولو بشم نه از اونا که زیر دست و پا لِه میشن از این کوچولوهای زبر و زرنگِ فشنگی ! از اینا که ده سالشونه اما قدشون هنوز قد بچه شش ساله هاست ، مچ دستشون اندازه بچه چهارساله هاست . موهاشون روشن و فِره ، عینک میزنن نگاشون که میکنی انگار دارن با اون یه جفت قلمبه میخورنت ، دوست داشتم ظریف و کوچیک و فشنگی باشم! بعد یه صندلی باشه که خیس نباشه از اینا که خودم پیدا کرده باشم از تو کوچه پس کوچه های لاغرِ شهر ، از اینا که میندازن یه گوشه زمین خالی به امون خدا ، چه خوب میشد  از این صندلی لهستانی ها باشه ، اشکالی نداره اگه یه پاشم لنگ بزنه ، فقط باشه !فقط خودم پیداش کرده باشم .

بعد بیام بشینم کنار یه مغازه عتیقه فروشی که صاحبش یک پیرمرد لاغرِ خوش تیپه به اسم رازمیک باگراتونی مثلن . با هم دوست شده باشیم و بدونه من موقعی که بارون میزنه مدرسه رو دودَر میکنم میام مجیدیه دیدنش ! وجه اشتراکمون همون مغازه باشه که پر از سماور ذغالی و عتیقه های دیواریه.

من بهش بگم بارِو رازمیک اونم  با لبخندهای پهن و دلبرش بگه سلام کوچولوی من صبحِ بارونیت بخیر . بعد من دوتا آب انارِ مشتیِ تو دستمو بگیرم سمتش و یاد گرفته باشم بگم  نووران هیوت؟ و از دستم بگیره و دوتایی بارونو از کنار مغازش نگاه کنیم .

رازمیک یه گوشه از چهاردیواریه شلوغ پلوغش یه گنجه داشته باشه پر از کتاب . از این کتابا که بچه های بیست ساله میخونن ، از  این کتابا که تازه وقتی دنیا رو یه نوک سوزن لمس کردی و اول دردشه باید بخونی ، از اینا که یادت میدن خوب فکر کنی ، قلمبه سلمبه حرف بزنی ، آدم بزرگ بشی . 

دلم میخواست امروز صبح کنار رازمیک باگراتونیِ خیالیم نشسته بودم و اون برام کلمات کتاب "چهارمیثاق" با یه صدای گرفته ی خفن میخوند .

"کودکان هر چه را بزرگ ترها بگویند، باور میکنند. ما با آنها موافقت میکنیم ، ایمانمان به قدری قوی است که نظام اعتقادیمان کل رویای ما از حیات را در اختیار میگیرد . ما این باورها را انتخاب نکرده ایم ،و امکان داشت که علیه آن عصیان کنیم، ولی به اندازه کافی قوی نیستیم تا پیروز شویم . نتیجه این است که با توافق خودمان به این باورها تسلیم میشویم . من این روند را" اهلی شدن" انسان ها می نامم.و از طریق این اهلی شدن است که ما می آموزیم چگونه زنده گی کنیم و چگونه رویا ببینیم . در روند اهلی شدنِ انسانها ، اطلاعاتی که از رویای برونی میآید به رویای درونی انتقال می یابد و نظام جامع باورهای ما رامیآفریند"

به اینجا که میرسید کتاب رو میبست و برام میگفت : به همه چیز شک کن ، هیچی رو بدون دلیل قبول نکن ، قانع نشو، بیشتر بخواه ، بیشتر ببین، بیشتر سکوت کن، خودتو ، درونتو کشف کن، به خودت مسلط شو، به آدمای اطرافت هم همینطور، خودتو یاد بگیر و آدمای اطرافت هم همینطور.

قرارمون همین بود هر روزی که بارون میاد، هر روزی که من میام مجیدیه آب انار بیارم در عوض رازمیک برام کتاب بخونه. برام از اون گرامافون عتیقه پشت ویترینش موسیقی بزاره از اینا که قِر داره که میشه باهاش رو صندلی پاهاتو تکون بدی با دستات ریتم بگیری رو هوا سرتو چپ و راست کنی موهات بخوره به چشات بخندی . رازمیک بگه "چه هوایی شد ، چه بارونی زد " 

 

+ به بهانه ی بارانِ امروز تهران

به بهانه ی بارونی که هر وقت میزنه انگار مغزم سبز میشه ، پر از کلمه میشم .

به بهانه شروع چهار میثاق

شلوغ و گرم و روشنی درست عین زنده گی

  • © زهـــــرا خســـروی

ساعت یازده شب بود یا شاید هم دوازده و نیم یادم نیست فقط به یاد دارم دستش را گرفتم و گفتم : " چیزی نگو، نذار چیزی بگم فقط دستمو بگیر با خودت ببر "

رسیده بودیم کنار نردبان ، گفت " یادت بمونه چی میگم پایینُ نگاه نمیکنی من میرم جلو هر جایی که خواستی برگردی برگرد " بعد مکث کرد و گفت " بیا اینبارُ خوش میگذره زهرا " وسطای راه میخواستم برگردم ، به حرفاش گوش ندادم و پایینُ نگاه کردم ! دیگه دلم نمیخواست برم پایین دیگه نمیشد فقط یه راه بود، که برم بالا .

دستمو گرفت از اون بالا داد زد " دیدی تموم شد ؟" و من تا پاهام اون بالا رو لمس نکرده بود نمیتونستم باور کنم .

یکی از سحر های ماه رمضون بود . سکوت . پنج طبقه بالای زمین . نشستیم وسط پشت بوم . چقدر همه چیز برام واضحه . چقدر اون شب برام شفافه . نگام کرد گفت : "گفته بودم یبار بهت با من بهت بد نمیگذره" بغلش کرده بودم و دم گوشش گفته بودم "تو شبیه معجزه ای"و سکوت کرده بود.

نمیتونستم از جام پاشم . فهمیده بود . بلندم کرد با اون دستای تپل و گرمش. دور تا دور پشت بوم رو گشتیم . صداش گنگ بود . ترس داشتم . از ترس صداش برام گنگ بود . نگام کرد "امشبُ یادت بمونه ، این اولین و آخرین باره که اینجا رو از این بالا میبینی تو خوب بلدی تصویرایی که دوست داری و حفظ بشی قبلن امتحانت کردم پس خوب حفظ کن ، منو ببین حتی منو هم حفظ کن " نگاش کرده بود . و بخاطر دارم حتی لباسایی که پوشیده بود ، طرز بستن موهاشو. رنگ رژ لبشو . دمپایی هاشو . گرمای همیشگیِ دستاشو.من حتی بوی ادکلنش رو هم حفظم .

گفت :"زهرا آماده ای برگردیم " و ادامه داده بود " تو اول برو میخوام زود برسی ، که خیالت زودتر راحت شه "

زودتر رسیدم ولی خیالم زودتر راحت نشد . نگرانش بودم . نمیدونم چرا دیده نمیشد . داد زدم "بیا پایین چرا موندی ؟من تپش قلب گرفتم " و دیدمش . داشت میومد پایین . رسید کنارم وایساد . گفت "عجب بارونی میزنه دختر " و حالا که قلبم آروم شده بود میتونستم بفهمم داره بارون میاد .

 

+ که به یادم بمانی امروز به تاریخ دوازده آذر نود و هشت ، غزالِ من .کاش فردا میتوانستم اولین نفری باشم که روز تولدت بغلت میکنه. کاش خودم برات کیک تولد میپختم . کاش من اولین نفری بودم که میبوسیدمت .

 

+ عنوان ؟ همون آهنگ امیرعباس گلاب ، همون آهنگ قشنگش .

شِمالیمه، شِمالیمه؛ مِه سامون بهشتــه

  • © زهـــــرا خســـروی

آقای ب ! امروز دو ساعتی را در دفتر آقای ب بودم . یک توپولوی بانمک که تند تند حرف زدن و کار کردنش من را یاد شمالی ها می انداخت ! آن وسط ها یک تلفن ضروری به شان شد که عذرخواهی کرد و گفت باید جواب بدهد. جواب داد چند ثانیه ای بیشتر زمان نبرد .

" چیتی هستی خاله .. خارمه بد نیمه "

فقط همین یک جمله اش  و کشیدن (ه) خاله ؛ میتوانستم بفهمم شمالی ست !بله  آقای ب شمالی بود . پشت خط لهجه اش داد میزد مال مازرونه ! آقای ب مازنی بود .

خیلی دلم میخواست بفهمم دقیقن اهل کجای مازرونه ، لهجه اش آنقدر من را یاد  علی آبادی ها و شیرکوهی ها می انداخت که داشتم دیوانه میشدم از فضولی از قشنگیِ لهجه اش . از اینکه شبیه این دوتاست ولی نه علی آبادی است و نه شیرکوهی ؛ نه اینکه بفهمم یکچیزهای خیلی ریز و بامزه همیشه یادم میماند .

حرفمان را کشاندم سمت تبریز یعنی بحث سر کنفرانس های تبریز بود و بعد خیلی یکهویی گفتم " شما شمالی هستید درسته ؟" گفت :" بله  قائمشهریم اتفاقن  میخواستم بپرسم پیش مارت مال شماله کجای شمالی ؟ لهجت به گیلکیا نمیخورد " من اصلن دیگر توی خودم نبودم . یکی دو جمله ای حرف زدیم و تشکر کردم و پاشدم رفتم . تا شرکت پیاده برگشتم . من خیلی قائمشهر را دوست دارم . کل این سالها که مسافر جاده تبریز - گلستان بودم و این چند مدت کوتاه در تهران ! قائمشهر حضورش پای ثابت همه مسافرت هایم بود .

پل ورسک یکی از اولین خاطرات من در راه تهران - شمال است ! نزدیک های قائمشهر یک بنای لعنتیِ همه چیز تمام که میخواهی تمام نشود . شبیه فیلم های ترسناک ابر ها آمده اند پایین ، همه جا مِه  و سبزی و قطار و آن پل های قدیمی روی کوه دیوانه ت میکنند.پل ورسک ! شهرستان سوادکوه . همیشگی های من . خدای من کل راه دلم میخواست این آلودگی لعنتی از جلوی چشمانم رد شود و جایش را  رطوبت زمین و بوی نم بگیرد . باران بزند . شمال بشود . 

امروز من  با آقای ب حس راحتی کردم . حس تند تند حرف زدن و تند تند کار کردن ! این احساس زنده گی که توی شمالی ها برق میزند. که تابلو اند به اینکه خورشیدشان ساعت چهارصبح از خواب بلند میشود ! مخصوصن مازندران ! مخصوصن مازندران . مخصوصن مازندران لعنتی .

 

+ عنوان یکی از مصراع های شعری از زهرا محمدزاده 

معنی عنوان : شمالی ام و سرزمین من بهشته 

دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گل‌های تر دارد

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

بعد از بابا که من را عاشق باباطاهر کرد. و بچگی من پر از قصه از سفر چندساعته مان به همدان و دیدن مقبره باباطاهر عریان ! است .من برای بار دوم عاشق شدم ولی اینبار فرق دارد . عشقم از قبلی قوی تر و ریشه دار تر است .

اجازه بدهید کمی از عشق قبلی ام و رابطه عمیق بینمان بگویم . از دورانی که دستم کتابچه بود و هرجایی میرفتم همه میدانستند ، همه فهمیده بودند من و او چقدر هم را دوست داریم ، چقدر برای هم میمیریم ( در این حد؟ بله در همین حد!)

میدانید چرا عریان ؟ بی پرده سخن میگفت بی رودربایستی ، و هزار بی دیگر که همه مان در آنها مشکل داریم . بی خجالت ، بی تعارف!

چرا بابا ؟ فقط شنیده ام به آدم های خیلی خفن آن زمان لقب بابا میدانند . برایم گلچینی از دوبیتی های باباطاهر را گرفت و فقط یادم مانده یکبار که به سرم زده بود بشینم و  حفظ کنم بابا گفته بود من هم هم سن تو باباطاهر حفظ میکردم . عجیب بر دلم نشست هر چند هیچ وقت مثل او اراده این شکلی نداشته ام تا الان. 

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی

یا آن دوبیتی معروف دیگر

ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده وینه دل کنه یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گرده آزاد

من با این دوبیتی ها خاطره دارم . ولی همه شان پر زد . آن کتابچه دور شد از من. معشوق پر کشید و به قول سوگند ( از دست دِلُم رفتی و این دل تو نباشی عیسی ست که دردست خود انجیل ندارد که ندارد که ندارد !!!) اسباب کشی های زیاد و گم شدن که یک مدخل ثابت در دایره المعارف اسباب کشی است .(البته عشق الانم را بیشتر میپرستم ولی بهرحال آدمیزاد همیشه اولین ها را یک گوشه ذهنش دارد ، لامصب ها مثل اتم میمانند هرچقدر پوستشان را بکنی تا به ته برسی نمیشود !خودشان را آویزان میکنند یکجایی و تاب میخورند . سیاه و سفید میشوند اما پاک نه . )

راستش پشیمان که نیستم هیچ با این دومی کاملن رَد داده ام از خوشی . همانطور که خود لعنتی اش با شمس آب از سرش گذشت .

 بعدها فهمیدم این همه ذوق و علاقه ام به نوشتن از کجا آب میخورد . از بابا از عشقش به شعر و شاعری ! هنوز یادم است سال 86 و اولین شعری که در صفحه اولین دفترخاطراتم نوشته شده شعری از باباست . برایم تعریف کرده بود یک ترم ادبیات خوانده در شهر خودمان بعد که دیده استاد ها آن چیزی نیستند که باید باشند بریده و رفته سمت یک دنیای دیگر . آمده تهران و شده دانشجوی یک رشته دیگر آدم هایی در یک سیاره ی دیگر !!

من هم عاشق نوشتنم. ذوق خواندن دارم . دیوانه شنیدنم . ولی من عاشق مولانا شدم . این عشق برمیگردد به دوره کارشناسی . از بچه های ترک این عشق به من ارث رسید . راستش بیشتر از هما ! هما بابا نداشت ولی از همه ما بیشتر از بابایش خاطره داشت . دست خط داشت . بابای هما برایش هر روز نامه مینوشته و نصحیتش میکرده . از این نصیحت کردن هایی که دل آدم با تکرارشان قرص تر می شود برای ادامه برای زنده گی ! 

هما من را عاشق زبان ترکی کرد. عاشق موسیقی ترکی کرد . عاشق مولانا کرد. 

از هما هزار خاطره دارم و یک کاردستی . هما دختر عاشق و سرزنده ای بود . یک روز که باهمه رسیدهای عابربانک داشت سرکلاس فهرست نویسی کاردستی درست میکرد . یک قایق به من رسید اسمش را گذاشتم تایتانیکِ هما با یک :) کنارش .

امروز توی شرکت طبق معمول بعد چندساعت خیره شدن به مانیتور همانطور که چشم هایم داشت میمرد از خستگی ، همانطور که نشسته بودم روی صندلی های سالن و نرم تکیه داده بودم تویشان و چشمهایم را باز و بسته میکردم چشمم افتاد به کتابخانه روبرویم . مهندس انگار یکسری از گنجینه هایش را اینجا برایمان امانت گذاشته . چشمم از بین همه کتاب ها خورد به دیوان شمس تبریزی ! قشنگ نیست ؟ مولانا تنها کسی است که اسم دیوانش را هم شمس گذاشته . بگذریم از داستان راست و دروغ عشق شان و خیلی از "از " های دیگر 

رو کردم به ساحل و گفتم ساحل من خیلی شعرهای مولانا را دوست دارم . یک نگاهی کرد و گفت بیا اینجا . یک سرچ زد " اُپرای عروسکی مولوی" و من نشستم و تا انتها مثل آدم هایی که خشکشان زده ولی از شگفتی، از عشق ، از یک حال غریب به صفحه و صداها خیره شده بودم ، گوش سپرده بودم ، دیوانه شده بودم .

بعد بلند شدم و رو به ساحل گفتم : لعنتی ، عاشق شدم 

نشستم روی صندلی خودم و مشغول کارهایم شدم که زینب زنگ زد ، داشتیم حرف میزدیم و زینب میگفت بلاگرفته بگو ببینم سوپ دیشب را چطوری پختی ؟ و من آن وسط ها پراندم که زینب من عاشق شدم . گفت: عهه خدا روشکر کیه ؟ گفتم : مولانا 

گفت : خدایا ببین این بشر رو نمیخوای آدم کنی ؟ شد زنگ بزنی بگی یه کیوتی به من پیشنهاد داده من قبول کردم ؟ من عاشق مولانا شدم (با ادا بخوانید ) آره منم چن هفته ای میشه با حافظ رِل زدم . پس اوضاع جفتمون خرابه رفیق. 

حرفمان که ته کشید ، خداحافظی که کردیم نشستم و به این فکر کردم که چقدر تاریخ میتواند تکرار کند . چقدر با همه تفاوت هایمان ، با همه اختلاف های گنده مان، با همه جر و بحث های بی انتهایمان شبیه بابا هستم . شبیه بابا عاشق میشوم . 

 

+ عنوان ؟ از همان قشنگ دو عالم !  مولانا :)

لیلا

  • © زهـــــرا خســـروی

فرهاد (علی مصفا): همه  عمر ترسیدم.همیشه حواسم پرت بود. امّا نه از تو. همیشه حواسم جمعِ تو بود گُلی. اسم تو آرومم می کرد. تو«الف» بودی؛من«ی».«گیله گُلِ ابتهاج»؛«فرهادِ یروان».سلیقه  تو رو یادمه. هرچی رو تو دوست داشتی دوست داشتم. اون روز رو یادمه که خانوم معلّم پرسید هرکی از چی تو زمستون خوشش میاد. همایون خُله گفت از شیرِ سرد. لاله گفت از دماغِ هویجی آدم برفی. آندره گفت از برف. یاسمن گفت از هیچ چیش. ناهید گفت از سرماخوردن. علی گفت از صدای برف. من گفتم از تعطیلی مدرسه به خاطر برف. تو گفتی «از بوی پوست پرتقال سوخته روی بخاری وسط روز برفی» می دونستم تو یه چیزی می گی که شبیه بقیه نیست. تو با بقیه فرق داشتی گُلی.

.....

من این عکس لیلاو علی را و تنها مجله همشهری سینما  که خیلی قبل ها خریدم و مصاحبه لیلا و عکس هایش در آن است را هر چند مدت یکبار نگاه میکنم . لازم است . به دیدنش احتیاج دارم . به یادآوری لحن و آرامش صدایش. به اینکه لیلاست ! اصلن آدم باید یک وقت هایی لیلا باشد . رنگش صدایش لیلا باشد. رنگ حرف هایش لیلا باشد . رنگ خنده هایش لیلا باشد . ای کاش که شبیه لیلا بودم. عمیق و پر از قصه . جسور و پر از آرامش !

.....

دیالوگ فیلم در دنیای تو ساعت چند است ( فرهاد و گُلی ) 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن