laughing till our ribs get tough

  • © زهـــــرا خســـروی

گفتم من همون دختری ام که کوه ها رو تکون می ده. یه خنده ی زورکی کرد گفت تو اون استخونی که گیر کرده تو گلو نمیشه تُفش کرد مجبوری قورتش میدی! گُر گرفته بودم ینی چی؟ گفتم سخت شد یکم نفهمیدم.  گفت تو اصن حالیته چی میشه که آدما بهم گره میخورن ؟ چی میشه که وابسته میشن؟ گفتم وابستگی هممم شبیه کاغذ شکلات کاکائویی میمونه از اونا که دوست دارم کاغذشو حتی بخورم باهاش ، این شکلیه همه چیش خواستنیه!  نیست؟ 
گفت پس تو هم میفهمی وابستگی ینی چی! حالا میدونی چطور آدما میفهمن که بهم وابستن ؟ نگاش کردم چشام داشت سمت چشاش دوون دوون سوار یه اسبی که رم کرده میرفت، اخماشو بیش تر کرد و گفت چی شد؟ نگفتی ، چی میشه که یهو میفهمیم وابسته شدیم ؟
وقتی میگه دوست دارم تا صبح با خودمون میگیم گفت دوست دارم ، ظرف میشوریم میگیم گفت دوست دارم ، لباسا رو تا میکنیم میذاریم کمد میگیم گفت دوست دارم ، غذا میپزیم ، از پله ها پایین میریم ، تو صف اتوبوس وامیستیم ، همش میگیم بهم گفت دوستت دارم
گفت: دوستت دارم 
گفتم وقتی وابسته میشیم ینی یکی هست که باهاش فیلم میبینیم ، باهاش  دعوا میکنیم ، جیغ میزنیم درگوشش  ، دیگه از اتوکردن لباسای مردونه بیزار نیستیم ، موقع خندیدن  عکس میگیریم زیرش مینویسم 
laughing till our ribs get tough
گفت کم کم دارم بهت امیدوار میشم، چه وابستگیت قشنگه !
 همشم قشنگ نیست 
موقع خوابیدن پتو رو از روش میکشیم روخودمون ، وقت فیلم دیدنم هم کنترلُ میگیریم دست خودمون، سرمیز غذای اونو میخوریم اول بعد غذای خودمونو ، گازشم میگیرم ،بهش چی میگن اهااا " لذت خودخواهی"، موقع شام الکی قهر میکنیم تا اون غذا درست کنه ، شایدم یبار مثلا وقتی یه قرار مهم داره و میخوابه تا دوساعت بعد بیدارش کنیم ، یه ساعت زودتر بیدارش میکنیم تا کمتر بخوابه ،
گفت دیگه بی رحم نباش 
گفتم وقتی وابسته میشیم باید بهش هی  یجوری نشون بدیم ، اون خودش میفهمه کلک زدیم،اول  ساعتشو نگاه میکنه ، بعد منو نگاه میکنه ، پتو رو میکشه رو سرشُ میگه "منم خیلی دوست دارم"

.

#حس_محور

یک حادثه

  • © زهـــــرا خســـروی

کم مانده بود توی نیم وجب جا یکجوری توی هم بلولند که پلیس هم نتواند از پس باز کردنشان بربیاید . حدود یک یا دو نصفه شب؛  اصلن چه فرقی میکند . یک کچلِ دراز  هم تکیه داده بود به دیوار و با خودش پچ پچ میکرد مثل نوار صوت اتفاق های روبرویش را حفظ میکرد ، تکرار میکرد مثل جدول ضرب که یادش نرود ، مثلا تا رسید خانه به همه بگوید : "بیاید بیاید تا بهتون بگم چی شد " ضبط صوت میگفت :"سه تا دختر بلند کردن اگه نصفه شب واسه این تصادفم پلیس بیاد که ولشون نمیکنه فقط واسه جریمه " در ادامه ش یکی از کناری هایش میگفت " شانس از این تخمی تر آخه " مثل اینکه پچ پچ کچلِ دراز  را شنیده بود .

سرتا پا مشکی پوشیده بودند شبیه زندگی شان در آن چند دقیقه ! لاستیکشان هم ترکیده بود ، کوچیک ترینشان میگفت "ببین آقا بخدا پاهام الان سست شده داره میلرزه شما زنگ نزن پلیس من خودم خسارتو میدم " و طرف دیگر ماجرا به شدت اصرار میکرد "نه زنگ بزن پلیس ببینم اگه زن و بچه ی من داخل ماشین بودند چی ؟" من زیر پنجره نشسته بودم چای میخوردم . حدود یک یا دو نصفه شب ،اصلن چه فرقی میکند .

از اتفاقاتی که پشت پنجره می افتند ،

نه نشد !

از اتفاقاتِ زهرماری که پشت پنجره می افتند خوشم نمیاید .از جر و بحث زوج ها ، از گریه ی بچه ها ، از تصادف ، از آتیش سوزی خانه روبرویی یا صدای اورژانس دو کوچه آن طرف تر .

توی جرو بحث ها دست هایم را میگیرم دو طرف سرم و خواهش میکنم بس کنند آدم های خانه کناری مان یا طبقه بالایی ها . برایم مهم نیست برای خودمان نیست دلم نمیخواهد دعوایی باشد ، جر و بحثی باشد ، اعصاب خوردی و دل خوری باشد . بعضی وقتها میگویم "لعنتی ها مگر جنگ است ؟ شما بچه دارید" ، اگر دوست دختر و دوست پسر باشند اما فقط نگاه میکنم از دور ! و میگذارم خالی شوند هرچند جای "نخواستن ها " و فریادشان توی خیابان و کوچه نیست ولی خب تهش میگویم محبتی نبوده حتما همان بهتر که قبل جدی شدن هر دو بکشند بیرون .

توی  آتش سوزی دعا میکنم هیچ بچه ای ، هیچ آدمی توی حادثه نبوده باشد حالا هرچقدر که میخواهد و برای هر بی ملاحظگی بسوزد ، خاکستر شود . ولی هیچ کسی نباشد .

تصادف ! اتفاق عجیبی شده توی این روزها ! سیگار و مشروب که بیداد میکند و حالت هایی که دیگر از عادی گذشته . جوان هایی حیف که "پایشان سست میشود" یا "میمیرند". کاش اصلن تصادف هیچ جوره اش نباشد نه جوانش ، نه پیرش نه بچه اش .

گریه بچه ها . این هم دردناک است راستش . خوشم نمیاید . نمیدانم چرا .

صدای اورژانس را گریه میکنم و دستهام را محکم توی هم گره میزنم و دعا میکنم کسی طوریش نشده باشد ، هیچ کس .

راستش نمیدانم یا بهتر بگویم حوصله ندارم نتیجه گیری کنم همینقدر و تا همینجا

سیر عشق

  • © زهـــــرا خســـروی

«عشق بیش تر از آن که شور و شوق باشد یک مهارت است.»

خیلی مفصله،خیلی جمله عمیقیه، برداشت من اینه که من نوعی به طور مثال دچار یک سری کاستی ها، شکاف ها و فرق های بزرگی هستم ، اون طرف ماجرا شخص دیگه هم دچار روزمرگی ها و چالش های خودشه با نگاه خودش با تفسیر خودش با برداشت های خودش! 

ابدا از هم خرده نگیرید!چرا؟ چون همه اهلی شدیم با نگاه و فلسفه و اجبار اطرافمون، تا بخوایم خودمونو کشف کنیم،تا بیایم اشتراک و همروندی رو یادبگیریم زمان میبره،یه پروسه طولانی بدون الگوریتمه.

دو نفر با دو جغرافیای متفاوت ذهنی از نزدیک شاید پر از اختلاف و ناهماهنگی باشن، شاید پر از دوری و فاصله باشن، ولی با موشکافی بیشتر میفهمیم به جای به زبان آوردن تفاوت ها باید همدیگر رو کشف کنیم، باید به اشتراک بذاریم، بحث کنیم،به نتیجه برسیم،باید همروند بشیم!درست ترین اصطلاحیه که میتونم بگم. 

شور و شوق همون احساس قاطی کردن هورموناست، نمیگه همو بغل نکنید، نبوسید،نمیگه شور و شوق نداشته باشید میگه آی آدما ماهر باشید تا اینکه فقط ارضا بشید! شور و شوق خوبه، لازمه ولی مهارت داشتن در اون از خودش هم خوب تر و لازم تره.

دو آدم از دو دنیای متفاوت باید اول به درک مشترک برسن، از اینکه میتونن تو یه قابلمه باهم، هم بخورن یا نه؟ اگه شد اگه قاطی شدن مراقبت کنن از چی؟

کتاب میگه:« داستان های عاشقانه زمانی آغاز میشن که آن فرد اعتراضی به اینکه ما را همیشه ببیند نکند!» میگه: ما میدونیم عشق چطور آغاز میشه ولی نمیدونیم چطور ادامه پیدا میکنه ما مهارتش رو یاد نگرفتیم.

 

 

آمد خورشید ما باز به برج حمل

  • © زهـــــرا خســـروی

دارم به درخت انگور کنار پنجرم که برگای سبزش کم کم دارن قد میکشن نگاه میکنم ، یه نور بی حال افتاده وسط اتاقم، صدای شعله های بخاری دیواریم سکوت رو میشکنه،صدای گنجشک های کوچولوی وروجک ریز ریز و آهسته میاد،
دلم میخواست دیوارای اتاقم رنگ داشتن یا حداقل یه کاغذدیواریه راه راه سبز خزه ایه کرم سیر!یه میز چوبی سفید،و احتمالا  دلم یه پرده پفکی به رنگ سفید بنفشه و نیلی محو میخواست . یه گرامافون رومیزی مثلن با چوب راش از اونا که تو پارکینگ پروانه بودن، چرا پارکینگ پروانه؟ کلکسیون خاطرست ، فکر کن با اون گرامافون یه زن و شوهر  دهه سی چهل وسط یه حال کوچیک بعد سال نو میرقصیدن!
دلم میخواست پنجره ها جاشون شیشه های قدی بود ،تو طبقه هفتم یه ساختمون هشت طبقه، یه صندلی راک مبلی سربی تیره با یه کوسن طرح ترمه پهلوش، یه کتاب از اینا که اخرش خوب تموم میشه
دلم میخواست تو هوا بوی  Valentina Assoluto بیاد، یه دامن چهل تیکه با یه تاپ بهاری شرابی روشن تنم بود ، یه گربه داشتم که اسمش وانیل بود ،موهام اونقدر بلند شده بود که دورم بازشون کرده بودم و وانیل  با پنجولاش باهاشون بازی کنه.
 خبری از جنگ نبود ، از بیماری، از بچه ی چشم گریون، از ماشینای تک سرنشین، از خونه های بی عشق، از دلآی ناآروم.
دلم میخواست زندگی چموش رو تو اون سال ها رام کرده باشم و رفیق کنار هم عمر بگذرونیم.
عیده مهم نیست هیچکدوم از اینا،داشتن ،نداشتن یا حتی فقط خیال کردن، همه جوره قشنگه،همه جورش میدونی یه جور مزه میده من کنار پنجره اتاقمم ارومم، و فقط میخوام هیچ موجی پرتم نکنه از زندگی بیرون. دلم میخواد بیشتر یاد بگیرم و بهتر و شفاف تر زندگی کنم. میدونی گاهی خیال کردن قشنگه،جذابه، گاهی لازمه ی زندگیه، ولی یادمون نره واقعیت رو فراموش کنیم ، زندگی واقعی رو یادمون بره، عزیزانمون رو فراموش کنیم، داستان همین بغل گوشمونه، قشنگی داشتن خانواده ست ، زندگی واقعی همینه.
خیال کنید، عشق کنید،صفا کنید، سال نوتون هم مبارک باشه.

 

انفرادی

  • © زهـــــرا خســـروی

اون اوایل فکر میکردم به جای استفاده از این واژه کوفتی باید یه چیزی جدیدی ابداع بشه ، یا حداقل به یه زبان دیگه گفته بشه مثلن چه خوب میشه اگه میشد به ارمنی گفت  Քաղցկեղ با تلفظ "K’aghts’kegh"

طرف کاقتِس کِق داره، داری، دارم ، دارید و قس علی هذا! کی میفهمید چیه ، چقدر درد داره ، تازه شاید خنده دار هم میومد .اصلن به یه زبونی که نمیفهمی یه چیزی بگی حسش نمیکنی ، درکش ازت دوره ، گفتنش برات جذابیت داره و دردت نمیگیره ، خلاصه اینکه راحت تره. 

 از دیروز که فهمیدم حمید هیراد کاقتِس کِقِ خون داره حالم گرفته شد . چون من میدونم کاقتس کق چیه . با یه آدم کاقتس کقی چطور باید زندگی کرد، چقدر فشار روی خودشه ، چقدر فشار روی تویی هست که کنارشی . 

من یاد بهنام افتادم ، بهنام هم کاقتس کق داشت، یاد خاله طوبی اون هم کاقتس کق داشت، رفتن . همشون. و من این چند روز باز بیشتر به مردن فکر میکنم . به کیانا . به ننه قمر . به عمه فاطمه. به کاقتس کق!

بعد امتحان کنکور ارشد چون محل امتحان من متفاوت و دور تر از بچه ها بود مجبور بودم با اسنپ برم آبرسان حداقل چهل دقیقه فاصله داشتم . توی ماشین توی همه این چهل دقیقه که انگار تبریز با ریتم تند از جلو چشام رد میشد فقط یه تیکه از یه آهنگ که پسره اسنپی صداشو بلند کرده بود رو دلم نشست . " انفرادی شده سلول به سلول تنم ، خود من در خود من در خود من زندانی ست ، انفرادی همه شب به خیابون میزنم خسته از حال و هوایی که به این ویرانی ست . " کل چهل دقیقه تکرارش کردم مدام ! این کار فقط از پس من برمیومد فقط من میتونم یه آهنگُ هیجده ساعت گوش بدم و بازم خسته نشم! باهاش حس بگیرم ، گریه کنم و ماجرای از اول تا الان خودمو توش بزارم و ببینم . و فقط از پس خواننده ای برمیاد که  تمام حسشو لا به لای اون تِرک کاشته . 

حمیدِ هیراد نمیخوام بگم قوی باش . نمیخوام بگم تو از پسش برمیای . نمیخوام بگم امیدوار باش به زندگی . فقط میخوام درست ترین و راست ترین حرف دنیا رو بزنم " نترس مرد ، هیچ وقت نترس". 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن