هر قیامی نقطه آغازی دارد و نقطه آغاز همیشه ، کوچک به نظر می رسد

  • © زهـــــرا خســـروی

قلبم واسه این کتاب میره ، جونم براش میره ، میدونم هر چقدر که آدمیزاد بره جلوتر اونقدر ذهنش سیال و روونه که تفکراتش مثل آبِ رودخونه تغییر میکنه ولی من میخوام یه اعتراف کنم ، یه اعتراف که محکم پاش وایسم ، اینکه به جرات میتونم بگم بدون شعار و تعارف با خودم بدون اَدا اطوار  اینقدر ذهنم رو تحت الشعاع قرار داد که هروز بهش فکر میکنم  و تو ذهنم نکاتش رو حمل میکنم با احتیاط ! دلم نمیخود صدمه ای بهش برسه چون انگار بعد بیست و دو سال یه معلم پیدا کردم که عاشقش شدم !!که میپرستمش که میتونم به جرات و با اعتقاد قلب بگم زنده گیمو داره عوض میکنه .تفکراتمو داره از ریشه میزنه . بدون شعار میگم بدون اغراق میگم باعث شد تمرکزم رو بیشتر کنم و هر روز یه قسمتی ازش  رو وارد متن ِ زنده گیم کنم. شجاعت تغییر چیزیه که من از "تارا " یاد گرفتم و عملی کردنش بدون سروصدا در سکوت و با خنده های همیشگیِ پرمعنا از "آتش بدون دود "، تکرار کردنش رو از "سوگند" اونجایی که میخونه "برنده اونه که‌ میتونه خون سرد و آروم بجنگه" .یا اون تیکه محشرش که میگه "هر یه ترس رو صد بار بکش"

 

ممنونم که به من فهموندی من اون چیزی نیستم که دارم نشون میدم و خودِ حقیقیِ پنهانی دارم که هنوز راه کشف کردنش رو باید یادبگیریم . و هزاران بار ممنونم باز هم از انسانی که این کتاب رو بهم معرفی کرد شاید تمام قصه همین بوده . و چه خوش شاملو برای آمان جان سرود :

دختران دشت ! دختران انتظار ! دختران امید تنگ در دشت های بی کران 

کمی متن خوانی کنیم از کتاب:

 

+آدمیزاد تا وقتی کاری نکرده اشتباه هم نمی کند؛ عقیم بچه معیوب به دنیا نمی آورد، مرده سنگ نمی پراند تا سری را بی جهت بشکند و کسی که ساز زدن بلد نیست خارج نمی زند.

 

+وقتی برای بدست آوردن چیزی باید آن را تکدی کنی، همین مسئله نشان می دهد که آن چیز بسیار بی ارزش و بی مصرف است.

 

+عجب دنیایی دارید شما و دنیای آدم هایی مثل من ، در برابر دنیای شما چه قدر حقیر است واقعا !

 

+باید بگذرد تا انسان حس کند که گذشتنی بوده است و دفع شدنی

 

..  برای تو دی ماه عزیز که خالی نمونی.

 

خالی بمان

  • © زهـــــرا خســـروی

فشار 

9 روی 6

فشار

14 روی 9

افتضاح ترین روز های زنده گی

گالان اوجا؛ شاعر وحشی !

  • © زهـــــرا خســـروی

آه آق اویلر

تمام حرفت را می شود گفت :

پادشاه اوزاغ دا، آللاه یوخاری دا، کیمه دیه سن دردیدینی؟

همش درد بود، تاری ساخلا هم رفت 

آت میش، هارداسان ؟

آلنی ، هارداسان ؟

   

به آیدین یاشولی مُلّای بی خاصیتِ دردساز  :

گئجه اودونا گئدن چوخ اولار

 

بیست و دو آذر نود و هشت؛ اتمام جلد دوم، آتش بدون دود، نادر ابراهیمی. 

 

+ چه خوب گفته ترکمن ، آتش بدون دود نمیشود ،جوان بدون گناه! 

    یکی پشت در میگه آر یو رِدی ؟

    • © زهـــــرا خســـروی

    صدای آیفون تو گوشمه

    انگار یه خبریه

    صدای آیفون خیلی واضح تو گوشمه 

    من از خبرا نمیترسم بیا تو 

    آتش بدون دود (گالان و سولماز)

    • © زهـــــرا خســـروی
    • ۲ نظر

    بابا یک دوره از زندگی اش را صرف تدریس تاریخ کرده است . معلم تاریخ بود و معلم سختی هم بود . یکبار هم من را سر کلاس هایش برده بود خیلی کوچک بودم فکر کنم اول دبستان ! همان زمان ها که خودش با آهنگ الفبا را یادم داده بود و من تصویر رفتن پای تخته کلاسش و نوشتن یادم مانده . 

    بزرگ تر که شدم وقتی به راهنمایی رسیدم عاشق ادبیات بودم و تاریخ . دلیلش باز هم بابا بود . هم شعر میگفت ، همه قصه های تاریخی بلد بود و مهم تر از همه قشنگ صحبت کردن را . 

    و حالا میتوانم به جرئت بگویم بعد از بابا "نادر ابراهیمی" من را بیش از پیش عاشق خواندن تاریخ و فرهنگ شهر و دیارم کرده است. عاشق ترکمن های شهرم . ترکمن های گوکَلانیِ متمدن ! عاشق گوکلان و یموت . عاشق غازان و چکدرمه خوردن ، بیشمه ها و بورک های عیدشان . عاشق اینچه برونی های یَموتی  ، مراوه تپه ، داشلی برون، آلاگل.عاشق لباس هایشان و آن آلناقی های زیر چارقدشان ، عاشق چارقدهای گران قیمت و ابریشمی شان . حتی بابا هم عاشق چارقدهای آنها بود . خیلی خوب یادم هست روز زن یکی از سال های دور برای مامان یک چارقد ابریشمی ترکمن خرید . آنقد زیبا بود که حد نداشت درست مثل رنگ چشم های مامان .

    از خوشبختی های زندگی ام انگار یکی خواندن همین کتاب باشد. اینکه اینطور روان و ملموس در دل داستانی عاشقانه از اختلاف و اتحاد و انقلاب میگوید . خوب حرف میزند. پخته حرف میزند. در آنی از خنده به گریه میرساندت ، بعد دوباره قهقه سرمیدهی از صحبت کردن های بین سولماز و گالان یا گالان و بویان میش .

    خیلی خوشحال ترم که پس زمینه ای دارم از درک کلمات ترکی و ترکمنی . حداقل که حسش میکنم و مثل خودشان درکش میکنم . 

    سولماز و گالان عزیزم 

    بگذارید کمی از این نام های زیبا برایتان بگویم 

    سول از مصدر سولماخ واژه ای به معنای پژمرده شدن در وصف گل است ماز هم نشدن است ، سولماز یعنی گلی که پژمرده نمیشود و جاویدان است 

    گالان هم یعنی جاوید 

    زیبا نیست؟ هر دو عاشق یک مفهوم دارند، هر دو جاوید و همیشگی . هر دو آت سوار های حرفه ای ، هر دو زیبا .

    یکجایی گالان به سولماز گفت هیچ وقت حرف دلت با زبانت یکی نبوده سولماز ، زبانت یکچیز میگوید و قلبت چیز دیگر ؛ یکروز کاری میکنم که این دو یک چیز را بگویند . خیلی زیباست ، روایت آرامشان از عشق برایم زیباست . این مسیر که طولش میدهند این یادگرفتن و فهمیده شدنشان زیباست . "گالان اوجا" کاملن میفهماند که  بخاطر نیازش نیست که عاشق است؛ به سولماز در تمام راهش می فهماند عاشق است که نیازش دارد. از همان برخورد  اول تا انتها . آنقدر زیبا ، آنقدر خوب که میفهمی عشق همان انقلاب است 

    لحظه ای که بویان میش عاشق شد میگوید :

    از دوست داشتن به عشق میتوان رسید، و از عشق  به دوست داشتن ، اما به هرحال این حرکت از خود به خود نیست ،از نوعی به نوعی ست ، از خمیره ای به خمیره ای ، و فاصله ایست ابدی میان عشق و دوست داشتن 

    گالان لحظه ی عشق بویان میش و گزل را درک نکرد چرا ؟

    نادر ابراهیمی میگوید : چون گالان به صورت هیچ زنی به غیر سولماز خوب نگاه نمیکرد ، زیرا هنوز چهره ی سولماز برای او حکایت ها داشت که بگوید ، و چشمه ها داشت که بنوشاند تا گالان آنقدر تشنه و گرسنه نباشد که بوییدن و نوشیدنی نو را جستجو کند . 

     

    + آنقدر خوشحالم برای خواندنش که به خودم که نگاه میکنم حس میکنم این کتاب باعث میشود روحم غنی و بزرگ شود .

    از خودم ممنونم و از کسی که معرفی اش کرد هم که یادم ماند و دنبالش را گرفتم که پیدایش کردم که کشفش کردم .که حالا اینقدر حس سپاسگذاری دارم .

    + و ناراحت از اینکه گالان و سولماز مردند ،جلد اول کتاب اول تمام! 

    سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
    اما مجالی نیس برای غصه خوردن