خالی بماند

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

دروغ گفتم به همه . البته خودم نمیدانستم دروغ گفته ام . به خودم هم دروغ گفته بودم. گفته بودم به همه که حالم خوب است .به بابا که توی واتس اپ نگران بود و میگفت" چرا درست به خودت نمیرسی بیا نزدیکتر ببینمت ، صدبار گفتم دنیا با تعادل زنده ست بچه ،غذا ورزش درس زندگی همه کنار هم! پس چی شد  " یک حدیث برایم خواند و گفت چی فهمیدی ازش؟ و من گفتم " تعادل! " و گفت " اها پس هنوز عقلت سرجاشه "

به غزال هم دروغ گفتم به غزال که دلش میخواست سر به تنم نباشد و گفت" این سه شنبه که آمدم سیاه و کبودت میکنم منو خونی نکن خسروی اون چشا دارن حرف میزنن باز چته باز نرفته باشی تو خودت!"گفته بودم خوبم گفت" این طرز حرف زدن تو نیست.  خسرویِ من با جیغ حرف میزنه با خنده ... "گفتم من بروم ناهار  و نمیخواهم دیگر ریختت را تا سه شنبه توی واتس اپ ببینم ودر ادامه با همان هیجانی که دلش میخواست گفته بودم به آن مهدی کوفتی ات سلام من رابرسان و بگو خیلی خسروی دلش میخواست باشی و این تعطیلی ها برویم دانشکده های مکانیک تهران و شریف دلت باز شود انرژی بگیری برای کنکور، بهش بگو  حال کاکتوسی که یادگاری داده بودم خوب است؟ هرچند وقت پیدا کنم خودم زنگ میزنم ،دلم برای کل کل با مهدی تنگ شده پسرهٔ خرفتِ بامعرفت و بعد دوتایی خندیدیم 

حتی ظهر  وقتی مائده یکهو پرید جلوی لپ تاپ و زهره ام را ترکاند و بلند داد زد " حالت خوبههه" هنوز حالم خوب بود و او ادامه داده بود حالا که حالت خوبه این شکلات واسه تو .

حتی  بعداظهر هم حالم خوب بود  موقعی که زینب گفت زرا برام دستور پنکیک موزت را بفرست .خیلی مشتی بود دختر.   برایش فرستاده بودم و گفته بودم این ها اسرار من است زینب پخش و پلایشان کنی نکردی ها ! حتی آنجا هم حال صدایم خوب بود یعنی فکر میکردم به خیالم خوب است. و من بعدش را یادم نیست یک ساعت بیهوش شده بودم و وقتی دوباره بیدار شدم دیدم حالم خیلی بد است یعنی بد بوده ولی به روی خودم نیاورده ام . مائده پرسید کجا میروی داشت گریه ام می گرفت پرید آمد گفت برویم درمانگاه گفتم "نه مائده لازم نیست .الانم نمیتونم حرف بزنم میرم بیرون "

هوای سرد و خنک ،دوستش دارم .

رفتم زمین چمن و یک ساعت دوییدم .توی خیسی زمین توی نم. توی رطوبت هوا ، توی سرمایی که با آن زنده ام. یک ساعت تمام دوییدم  مثل کیتِ فیلم " پدرها و دخترها "..و وقتی به خودم آمدم دیدم تمام آهنگ هایی که انتخاب کرده بودم تمام شده و حالا وقت استراحت است. حالا انگار حالم جا آمده است . حالا انگار به خودم آمدم . چای سبز دم کردم گل انداختم و دارچین . خندیدم .خندیدم از اینکه جالب است یعنی هستند ادم هایی شبیه من که دویدن علاجشان باشد ؟ که یعنی واقعن بیمار دوییدن باشند! ؟ عجیب است خیلی خیلی عجیب است. 

 

The Devil's Advocate

  • © زهـــــرا خســـروی

 

به قول یکی از این سایت ها یک درام فلسفیِ میخکوب کننده ؟ اصلن نمیتونم نامی براش انتخاب کنم !باور کنید در هیچ ژانری نمیشه چپوند و برچسب زد بهش .

الان و همین لحظه بعد تموم شدنش میتونم بگم اُ مای گاش !جیزززز و ده بار بکوبم تو سر و صورتم تا مطمئن بشم همچین فیلمی در جهان ساخته شده و من دیدمش ! خدای من به هیچ وجه نمیتونم هضم کنم این حد از خوب بودن همه چیز کنار هم رو !

تدوین محشر فیلم اولین چیزیه که قطعن ستایشش میکنید.فیلم برداری مافوق سرعت و جذاب فیلم هم قطعن همینطوره . از کیانو ریورز نگم که همه دنیا میدونن هیز مای بست اَکتر! آل پاچینو؟ لازمه توضیحی بدم اصلن؟با اون خنده هاش انگار خود شیطانه لعنتیِ جذاب. به قول یکی از رفقا اسم آقامون آل پاچینو که در فیلمی باشه دهان ها از همان ابتدا دوخته میشوند:))

تقریبن میتونم با اطمینان بگم در مورد (هر )دیالوگ بخش دوم فیلم میشه یه کتاب مفصل نوشت !! در این حد پرمغز بود این فیلم.

خودخواهی یا همون چیزی که آل پاچینو گفت (غرور) تنها نقطه ضعف ما آدماست . میدونین حتی با گفتن این جملات شعارگونه ی حال بهم زن هنوز اوضاع خیلی هامون همینه . در مکالمات روزمره در برخوردها در حرکاتمون در اشاراتمون! گندمون بزنن هنوز مغرور و پر ادعاییم و همه چی بلد .ما چمونه؟دقیقن این موقع ها یاد اون تیکه از شعر فروغ میوفتم "دنیای کرم و کثافط و مرض " شاید اسپویل فیلم همین باشه تمامش همین .

فیلم طولانی ای محسوب میشه و من بینش یه رفرش داشتم چون حدس میزدم باید بخش دوم بترکونه و همینطور هم شد . 

دلم نمیاد اصلن بیشتر از این چیزی بگم .جدای از این که خوابم میاد و فقط میتونم بگم چقدر خوشحالم چقدر خوشبختم که دیدمش و چقدر دلم میخواد این فیلم رو باز هم ببینم .چون بعد تموم شدنش قطعن شما هم به این نتیجه میرسید که با یه بار دیدن همه چیز جانیوفتاده.

 

 

HER

  • © زهـــــرا خســـروی

 

 

سومین فیلمی که از تورناتوره دیدم . فلش بک ها من رو یاد فیلم fifty shades of grey انداخت . صحنه های آزار جنسی که فکر نمیکردم تهش چطور قراره موضوعش غافل گیرم کنه. 

من در تمام لحظات، آرامش و نزدیکیِ بین ایرینا و تیا رو ستایش کردم ! از این حس عمیق و قوی که بینشون شکل گرفت از این که بلد بود مادر بودن رو!

بازهم در این سکانس ها یاد آنستژیا افتادم که چطور از یه آدم خجالتی به یه نترسِ عاشق تبدیل شد (همون فیلم پنجاه طیف)و همیشه برام قابل ستایش بوده این کاراکتر .

بی شباهت نبود حقیقتن ولی خوب یک نوع برداشت شخصیه.

شاید هرکسی تهش بگه فیلم یک پازل چینی ِ منحصربفرد بود من هم قبول دارم ولی بهترین جمله شاید این باشه که قطعه های پازل دستته ولی خودت باید بزاری توی موقعیت و تورناتوره این کار رو برات نمیکنه ! چرا؟  تورناتوره جایی برای خستگی نذاشته و تند تند بهت داده میده و خودت باید تحلیل کنی.

سرعت فیلم بالا نیست ، به هیچ وجه ! ولی فقط بعد از تموم شدن میفهمی چرا اینقدر سریع !

بُلدنِس بودن عمیقن واژه ی عمیقیه! شدیدن پُر و قابل بحثه. جسارت فقط جسارت نیست انگار تمام واژه های شکست ، بلندشدن، نترسیدن، دوییدن،خواستن،زمان رو صرف آدم های با کیفیت کردن،باور به طلوع، حسرت نخوردن،پخته شدن ولی (نسوختن!) و بلاه بلاه بلاه رو در بر میگیره . و ایرینا جسور بود به معنای خود کلمه .کنترل شده بود تمام حرکاتش. ولی همه این جسارت ها انگار بعد (سخت) ترین شکستش اتفاق افتاد نگفتم اولین شکست چرا؟  چون متاسفانه یا بهتر بگم بی تجربگی ِ ما آدم ها معمولن به ما یاد داده بعد از( اولین) شکست نه (سخت ترین )شکستمون  میریم  تو خودمون ، دونه به دونه خودمون رو بازخواست میکنیم ، دنیا رو بازخواست میکنیم آدم ها رو باز خواست میکنیم ...(داشته باشین تا اینجا )

به نقل از فیلیپِ "درمان شوپنهاور" که گفت : کیرکگور افرادی رو توصیف میکنه که در "یاس مضاعف" غرقند یعنی نومیدند ولی چنان گرفتار خودفریبی اند که حتی متوجه نمیشن نومیدند . 

قطعن بعد از سخت ترین شکست ها هممون فهمیدیم چاره کار زندگی در حال و اکنونه . ولی (به تقلید از این طور نوشته ها ) آیا به راستی اینگونه است ؟ آیا ما بزرگ ترین شکستمان را خورده ایم ؟ که اصلن چرا باید مهم باشد کدام شکست بزرگ تر است!؟ 

به خودم میگم تو یاس مضاعفت دست و پا نزن ، خودت رو با مقصر دونستن زمین و آسمون هدر نده، هیچ شکست قلمبه یا شکست کوچیکی وجود خارجی نداره ، واشرتو سفت ببند ، غنیمت بشمار لحظه هاتو ، هدر نرو ، و پاتو بزار یه قدم جلو ، یه قدم دیگه آ باریکلا!

 

"جسارت" نکته عمیق و کلیدیِ زن ناشناس بود برای من !

دلم میگفت بیشتر توضیح بدم ولیکن از حوصله خارج میشد :)

زیبای تب دار

  • © زهـــــرا خســـروی

راه را نمیدیدم ، یکسره به جلو و پایین خیره شده بودم، دلم میخواست همه جا ساکت باشد و صدای رعد و برق بپیچد توی گوش هایم شبیه راک!  یا هر چیزی که گوپس گوپس است ، هرچیزِ گوپس گوپسی که وقتی بپیچد تو گوش هایت حالت را جا میاورد، سردم بود ،توی تنم بیشتر از همیشه لرز داشتم ،همه تند از کنارم رد میشدند بلند میخندیدند کشیده راه میرفتند دست هایشان از شدت هیجان میرقصید! همه میرفتند انقلاب!  

میتوانستم حس کنم انقلاب امشب سنگین میشود ، امشب توی شکمش هزار هزار قصه و خاطره حل میشود ، به موهایش صمیمیت گره میخورد ، توی دست هایش عشق گرم میشود!  آه خدای من امشب انقلاب باید دیدنی باشد. 

سین میگوید "کمتر بپر بالا و پایین دختر چرا تمامی نداری تو" و دلم میخواست بعد از حرف هایش میتوانستم بدوم بروم بیرون  توی یک ساختمان خیلی خاکستری ، توی یک ساختمان خیلی بلند ،از این نصفه و نیمه ها، بعد روی یک صندلیِ کجو کوله که شب قبل قصه های قشنگی دیده مینشستم، دلم میخواست طبقه هشتم بود ، بیرون را میشد گشاد و بزرگ دید زد، دلم میخواست تا ابد ساکت زُل میزدم به باران ، به صدای خیس و چسبانش، به لرز ها و موبه تن سیخ شدن هایم ، دلم میخواست بفهمانم به سین من اگر حالم خوب است اگر میخندم اگر دلم میخواهد هزار بار این پله ها را بروم بالا و پایین دلیل دارد ، میخواهم کَنده شوم ، از گذشته کنده شوم ، از خاکستری و خنثی بودن آن ثانیه ها کنده شوم ، دلم میخواست بگویم من بلدم تا هزار سال سکوت کنم ، لب بخشکانم ، هرشب چشم تَر کنم ، آه بکشم حتی! ولی نمیخواهم سین  ، دلم نمیخواهد سین  ،من دیگر آن آدم نیستم سین ، من دیگر غم نیستم سین . 

آه خدای من امشب اسم تهران را گذاشتم "زیبای تب دار" هی راست میروم ، چپ میروم ، دورش میگردم ، قربان صدقه اش میروم ،و هی  میگویم چقدر ناز شدی امشب زیبای تب دار.  چقدر دلربا شدی امشب زیبای تب دار. 

 

من هنوز زنده ام و بوی خوشبختی میدهم

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

* این متن یک روزمرگی پرملات و پرت و پلاست ؛ اگر حوصله ندارید نخوانید قربان تصدقتان بروم:)

 

یکبار گفته بودم برایتان زمان کارشناسی بعد از یک روز کوفتگی و خستگی ِ بسیار سوار تاکسی دانشکده شده بودم ،موقع رسیدن به در خوابگاه بعد از حرف زدن های فراوان گفته بود : "برات آرزو میکنم خوشبخت بشی " همان خانم راننده ی خوش چهره ی باکلاسی این را به من گفت که هر موقع سوار تاکسی اش میشدم با عشق در کلامش میگفت " سلام جوزَلَم ، هارا جِدیسوز؟"  

امروز راستش احساس خوشبختی کردم. بعد از کلاس spss سرم داشت سوت میکشید و حوصله ای برای کلاس بعدی نداشتم خوشبختانه یا بدبختانه کلاس سیاست گذاری تشکیل نشد و من رفتم سر کار! (چقدر احساس خفنی بهم دست میده :))

امروز مهندس گزارش میخواست برایش سیر تا پیاز و مثل همیشه تند تند توضیح دادم اصلن یادم رفته بود به خودم قول داده بودم برای یکبار هم شده" کمی آرام دختر!! "

مهندس یک نگاه از آن نگاه ها که "من با دومیلیون آرتیکل و چندین هزار ژورنال و همایش و کوفت و زهرمار برات دوباره سایت بسازم؟!" کرد و سرش را تکان داد و گفت درست میفرمایید خانم خسروی واقعیت تشکیل زیرمجموعه ها برای همین بوده و خوب سایت اصلی واقعن کت و کلفت است و به این سادگی ها تکان بخور نیست !

برایم گفت" از امروز بخش صنعت مدیریت کنفرانس ها با توست نه همین قدر یکهویی اگر علاقه داشتی تازه باید خانه اول را بسازیم و کم کم ببریمش جلو" و من موازی آن فکر کرده بودم "چرا که نه من عاشق کار و دوندگی های این شکلی ام!"ولی راستش وقتی از اتاق آمدم بیرون کمی ترس داشتم یعنی بیشتر از کمی خیلی ترس داشتم.آقای سین هزارمین لیوان چای را آورد و قبلش از من با حالت خیلی جدی پرسید "خانم خسروی چای قبلیتو چرا تا ته نخوردی "یک لحظه جوری معذرت خواستم که سه لیوان بعدی که مرتب میاورد را تا تهِ ته آنچنان خوردم که تا فردا صبح گلاب به رویتان توی راه روهای دستشویی چرخ میزنم !

تا راس ساعت پنج یکسره توی سایت ها میچرخیدم و دنبال کارهایی بودم که لیست شده بود و  سه ساعت تمام موزیک "super duduk space" توی گوش هایم پلی شد و آنقدر کیف داده بود که دلم میخواست تا فردا صبح توی گوش هایم باشد .

پنج زدم بیرون و تا بن بست امین پیاده رفتم ، بابا اصرار کرده بود باید دوره ICDL را بروی و من انکار کرده بودم و گفته بودم بلدم! و او پشت بندش گفت" میری و ثبت میکنی عزیزم بگو چشم" و بله ! اعلی حضرت بازهم برنده میدان بود راستش خودم دوست داشتم که بروم ولی زورم به خودم نمیرسید که بابا زورش رسید آنجا که رسیدم با خودم گفتم تو که تا اینجا آمدی بیا و ویراستاری هم ثبت نام کن و کردم! و شما نمیدانید من خیلی سال است که دنبال این دوره های ویراستاریِ کوفتی میگشتم!!

امروز مابین ترجمه هایم به "be mindful"  برخورد کردم و هی با خودم تکرارش میکردم . به نظرم در کنار "be strive" که خیلی دوستش دارم میتواند بتازد و جزو قشنگ های حک شده در ذهنم باشد!

ناهار نخورده بودم یعنی از صبح چهارتابیسکوئیت و دو سه تا خرما و کره و عسل پنج صبح ! همین. همینِ همین هم نه اگر جلویم یک میز پر از غذا بود هم دلم نمیخواست بخورم و نمیدانم چرا ولی به خودم قبولاندم که "به بدنت رحم کن !" و قول داده بودم تندی برسم و غذا بخورم. 

 توی راه برگشت هوا آنقدر تاریک شده بود که برای تنهایی آمدن مردد بودم یعنی چون شارژ گوشیم بعد از دو روز تمام شده بود کمی  از تنها برگشتن میترسیدم ! اتوبوس هم نبود یعنی بود یعنی پیدایش کردم . وسط ترافیک تند دوییدم سمت آقایان که درش باز بود و یک نفس چاق کردم و تکیه دادم به پشت سرم و چشمهایم را بستم . همین ! دلم فقط آن لحظه همین را میخواست بعد از چند ایستگاه که حالم کمی جا آمده بود دیدم یک جا خالی است نشستم و سرم را تکیه دادم به صندلی پشتم و تا خوابگاه یک دل سیر سکوت توی تنم برقرار بود.

وقتی کارت زدمو از گیت گذشتم ، وقتی برای هزارمین مرتبه بابت زنده گی کردن امروز شکر کردم گفتم " دختر چقدر بوی خوشبختی میدهی امروز !"

جایتان خالی غذا رشته پلو است و من از وقتی خوابگاهی شدم عاشق این غذا شدم.

بقیه اش دیگر خیلی وارد روزمرگی میشود:))

 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن