گفتم:میرم نماز،بیزحمت حواست به موبایلم باشه

 گفت: بهت نمیخوره نماز بخونی!!
یکم، فقط یکم نگاش کردم،از پله های دانشکده رفتم بالا؛
یه سِری چیزا رو تو ذهنم بالا پایین میکردم 
با خودم گفتم؛ آدما چرا از دور بامزن ؟چرا بهشون نزدیک میشی پُر شدن از اِسانسای غیرمجاز ؟!چرا محکم بغلت میکنن و تو خودشون حَلِّت میکنن بعدش فقط با یه بیفکریِ احمقانه همه چارچوبای رفاقتو میکوبن و میزارن میرن ؟!
چرا اینقدر حرفا نشُسته شدن و گند میزنن به کار گوارشِ مغز و.. میترسم ،از اتفاقای بدتری که قراره بیوفته میترسم و این ترسِ از اتفاق،از خود اتفاق بدتره