۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

به بهانه شش ماهِ این ور سال

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

نزدیک به سه روز میشه کامل نمیتونم نفس بکشم، به کسی چیزی نگفتم چون برام عادی شده یاد اون یه هفته افتادم که بهمن پارسال تو راهروهای دانشگاه فقط سرفه میکردم تا بلکم نفسم بیاد!! مسخرست ولی جواب میداد؛ میدونید راستش تلخ ترین حس دنیاست . مجبورم تا وقتی خوابم ببره بشینم سر جام چون وقتی دراز میکشم کلن رابطشو باهام بهم میزنه، نفسو میگم، عجیبه که پاییز فصل عاشقیِ و نفس اصلا سردرنمیاره برعکس تا ته اسفند جونمو به لبم میرسونه.به قول فرنگیا damn you !

یک صبح

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

ساعت 7:27 دقیقه صبح است، حدود ساعت چهار و نیم صبح صدای عجیبی از یخچال شنیدم از خواب بلند شدم ، چراغ آشپزخانه را زدم! بله لوله تصفیه آب ترکیده بود و آب کل راهرو را پر کرده بود همه خانه را بیدار کردم و یک ساعتی طول کشید تا اوضاع سامانی بگیرد !

بعد از آن خوابیدیم، یعنی بقیه خوابیدند من فقط سرجایم چپ و راست میشدم . خوابم نبرد و یادم آمد هنوز بعد حدود بیست و اندی روز چند صفحه ای از کتاب " راز فال ورق" را تمام نکرده بودم ، مشغول خواندن آن شدم روی میز صبحانه نشستم تا الان که بالاخره تمام شد. که دوباره ایمان بیاورم به یاستین گوردر ، به قلمش، ذهنِ بهم ریختهٔ منظمش! و حالا نمیدانم شاید دوباره بخوابم. ولی این را میدانم که روز جالب و عجیبی را شروع کردم.

هشتگ انتخاب واحد

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

به یکی احتیاج دارم سایت این دانشگاه لعنتی رو بخوابونه دو دقیقه انتخاب واحد کنم . تمام!!! چه اصراریِ آخه دوازده شب شروع انتخاب واحد؟ مریضید؟

همش زیر سر اون آموزشِ که همه کارهٔ دانشگاست و در عین حال هر وقت مشکلی داری"کاری از ما ساخته نیست!" هیولاهای سه سرِ سه چشم!

یارِ کودکی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر
سر مزار یه شهید مامان دستشو برد جلو که سه بار بزنه به سنگ و فاتحه بخونه(هنوزم فلسفهٔ سه بار زدن به سنگ قبرُ نفهمیدم) با ارنجش زد به منُ گفت تو بچگی با سید هفت سنگ بازی میکردیم!
من؟ دنبالِ همین خوشبختیای کوچیک که باهاش قصه بسازمُ رویا!

راه پله

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

راه پله های این خانه! پنج سالی شد؛ هم تولد دیدند،هم مرگ، هم ترس، هم آرامش، هم قهقهه!توی همین پنج سالی که اینجا کنار هم انگار هر روز همه چیز را دیدیم، روزهایی که سکوت کردیم  و گذشتیم ، روز هایی  که از شدت خوشحالی دوتا یکی ات کردیم و چه قصه ها و چه قصه ها..

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن