باز باران

  • © زهـــــرا خســـروی

یکی از اون بارونایی رو هوس کردم که سه شب و سه روز تند تند میبارن، نشسته باشم تو سکوتِ خونه خودم. کنار شومینه کوچیکِ سفیدم با اون آجرای دور نارنجیش. پنجره قدی روبروم نشون بده شب متولد شده و مدام  قطره های تندِ بارون خودشونو وِلو بکنن و از خستگیِ راه کِش بیان تا پایین، جمع بشن رو هم و تالاپی بریزن تو گِلای باغچه. 

تو دستام کتابِ " بلندی های بادگیر" باشه و کنار دستم سه چهار تا شیرینیِ زنجبیلی که با قالب گُل زده شدن و از شب قبل باقی موندن چشمک بزنه و یه فنجون چای دارچین داغ . 

یه دامن قرمزِ چهل تیکه تنم باشه و از تو نشیمن صدای آخرین آهنگ سوگند شنیده بشه . رسیده باشم به اون جمله طلایی کتاب که میگه "روح از هر چه ساخته شده باشد، جنس روح او و من از یک جنس است" و یه رعد و برق هم تنگش بزنه و من مَست از خوشی کتابو ببندم ، به شومینه نزدیک تر بشم ، کتاب و تو سینه م خفه کنم، محکم چشامو ببندم و بگم " یو آر وری لاکی گرل ،  یو فَوند کامفورت این دِ کِیُس فاینالی ، اینجوی ایت ایمِنسلی!" 

صدای بازشدن در خونه بیاد، خودش باشه و با یه عالم خستگی که قورتشون داده و یه لبخند پت و پهن مثل همیشه. فنجون چایی که حالا دیگه سرد شده رو بردارم ببرم تو آشپزخونه و با دوتا برگردم . کنارش شیرینیا رو تموم کنیم و کنار شومینه تا صبح حرف بزنیم و تو سر کله هم بزنیم و نفهمیم کی خوابمون برد

اوایل سی سالگی باشه ، زندگی یواش و آروم از پیله ش دراومده باشه.

 

بارِ هستی میلان کوندرا

  • © زهـــــرا خســـروی

وقتی فرد قوی آنقدر ضعیف می شود که به فرد ضعیف بی حرمتی می کند فرد ضعیف باید به راستی خود را قوی بداند و او را ترک کند

Ephemera

  • © زهـــــرا خســـروی

گفت بزرگترین قدرتت چیه ؟

گفتم غیب شدن !

گفت جدی باش

گفتم هیچ وقت به اندازه الان جدی نبودم ، من بلدم از زندگی دوست و آشنا غیب شم، و همه چیز برام سیاه و سفید شه ، کمرنگ شه و یادم بره و تجربه بارها نشون داده این بزرگترین قدرت و اکت من تو زندگیمه

گفت منو یاد شهرزاد انداختی اونجا که صاف وایستاد و به قباد گفت 

من بهت دروغ نمیگم قباد، خاطره ها که نمی میرن، می میرن؟ این اتاق تاریک ذهن، آزادترین جای جهانه، همه چی از توش میاد و میره، فکر رنگ خیال خاطره. مهم اینه که چیو نگه می داری چیو می ریزی دور. من اینو یاد گرفتم قباد.

گفتم حالا که فهمیدی پس مراقب باش ، من یاد دارم چی رو بریزم دور چیو نگه دارم.

گفت نمیترسی ؟ نمیترسی یه روز بیاد که هیچ خاطره ای نداشته باشی ، هیچ  بویی تو رو یاد هیچی نندازه، هیچ تصویری پرتت نکنه تو گذشته

گفتم  پس معلومه هنوز بزرگ نشدی ، هر روزت رو زندگی نکردی ! هنوز نمیدونی عقیم بچه معیوب دنیا نمیاره 

گفتم هنوز خیلی فاصله مونده تا بفهمی زندگی تکرار مکررات مُرده نیست

چیزی که تا ابد یادم نمیرود "مُدارا "

  • © زهـــــرا خســـروی

بلاخره قسمت شد پادکست هلی تاک رو گوش بدم ،این قسمتی که گوش دادم خود منم انگار.

بهرحال این روزها راضی (ترم) و همه چی آسونه و نرم میگذره؛ اعتقاد دارم هر چیز مسمومی رو از زندگیم جدا کردم و خیال آسوده تری دارم برای ادامه دادن ، انرژی زیادی میخواد ، انتخاب های درست رو میگم ولی یاد گرفتم بی رودربایستی از هر چیزی که مال دنیای من نیست، شبیه من نیست ،  دوری کنم. بی حرف بزارمش کنار و با لبخند و به دید تجربه از کنارش بگذرم.

امسال لیلی  سبزه نارنج گذاشته و من دزدیدم آوردم تو اتاقم روی میز کنار گلدونی که رفیق جان بهم داد گذاشتم. لبخند میشم از دیدنش ، کنارش  سکوت شیرینِ اتاقم فقط با صدای شعله های بخاری بهم میخوره و من برای هزارمین دفعه خیره میشم به صفحه دوبعدی لپ تاپم. 

یه لیست بلند بالا نوشتم از کارای عقب افتادم و (برآنم!)  که همتی کنم و از این حالت موشن و فعال نمایی به اکشن تغییر موضع بدم. به خودم قول دادم تا سه روز نهایتا آینده هفتصد تا دیتا رو تا سطح اپن اکسیال گراندد تئوری برسونم ولی با این سرعت یکم بعید بنظر میرسه.  

چپتر یک پایگاه داده هنوز تموم نشده و بدشانسی اینجاست که دفتر نت برداریامو تهران جا گذاشتم! کلاس پایتون لنگ درهوا موند و من فهمیدم هیچ درکی هنوز رو تحلیل مسئله ندارم ، استادمون یه پسر جوون ،تقریبا بااستعداد خوش برخورد و متقلبه :)) ( پایان نامش همش کپی بوده از اون لحاظ عرض میکنم)  آخر جلسه سوم فهمید زیاد سر درنمیارم و گفت مشکلت اینه که نمیتونی ریاضی وار فکر و تحلیل کنی! قرار شد یه جلسه باهاش رو کاغذ مسئله حل کنیم که من فکرم ریاضی طور بشه که اونم قسمت نشد. 

قراره خیلی کآرا کنم که به خنده میوفتم از حجم عجیبی که ساختم ازشون! مثلا یکیش همین زبان خوندن کوفتیه، مقاله خوندن از مدیا ، پادکست با کست باکس ، ورزش کردن و بلاه بلاه  بلاه 

روزای کرونا! قطعا برای فرزند سالهای بعدم از " عشق سالهای کرونا :))" تعریف میکنم.  میگم که روزایی بود که با همه عشق و جوانی دنبال زندگی و کار و آرامش بودیم ولی هیچی رو هیچی بند نبود.  دنیا و آدماش خاکستری و خودخواه بودن.  بهش میگم دخترم یادت باشه همیشه برای همه چیز وقت هست و همیشه برای تو یه جایگاه!  پس خونسرد باش و آروم و حواست نه فقط به خودت به محبت و مدارا با آدمای خوب زندگیت باشه. براشون وقت بزار و هیچ وقت نگو " الان نمیتونم "!شاید لحظه ی بعدی وجود نداشته باشه.

 

* این هم برای اسفند ؛ نوشتن این روزا ازم انرژی میگیره ولی همه قصه هام گیره شدن تو ذهنم ، همه اتفاقای گذرا پرت شدن بیرون و تمیز و روبراه آماده سال پیش روام، امیدوارم این سال ،سالی باشه با اشتباهات کمتر ، انتخاب های عاقلانه تر! دورهمی های باکیفیت تر و صدای خنده های بیشتر!  

 

 

حکمت قرآن چو ضاله مؤمن است هر کسی در ضالّه‏ی خود موقن است

  • © زهـــــرا خســـروی

سوره شعرا! مثل اسمش میمونه ، شاعره انگار ، روایتگر داستان هایی از تکرارشون برای قلب و روحم خسته نمیشم.  قرآن و ارتباط من باهاش یه رابطه عجیب و پایداره. یه آرامش ، یه بغل محکمه که شاید از سیزده سالگی سفت و محکم گرمم کرده و بارها در گوشم گفته : میدونم میترسی ، میدونم سخته ، میدونم اشتباه کردی ، میدونم پشیمونی ولی زمان رو از دست نده!  بیا از دایرش بیرون ، بازم خودت رو روبراه کن ،فکر کن ، شک کن، اشکالاتت رو پیدا کن و درست تر قدم بردار. 

سوره شعرا از محکم ترین قصه ها روایت میکنه و برای من تو این روزهای جوانی مثل یه ابر سفید و تپل میمونه ، لبخندم میکنه و از روشناییش لذت میبرم. 

 

* عنوان رو میبینید باز هم شاهکار حضرت مولاناست از یه سایتی دزدی کردم این قسمت رو :

(((اونجا که در مضمون حدیث «الحکمه ضالة المؤمن»، آن حکمت گمشده را که اهل ایمان به دنبال کسب و فهم و درک کردن آنند، حکمت قرآنی می‏‌داند.مولانا تنها به ظاهر قرآن توجه نمی‌کند چرا که نتیجه آن را جز تباهی و گمراهی نمی‌داند و چون در مقام مثل، ظاهر قرآن نظیر حکایت آدم در ظاهر حرف و لفظ است، ولی در باطن، روح، راز، حقیقت، کلام و قول حق است که از نقش حروف و الفاظ ادراک نمی‌شود 

)))

 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن