جاده کِی قراره صدام کنی؟

  • © زهـــــرا خســـروی

دلم میخواد تمام تعهدهای اجباریم رو رها کنم برم فیلبند ، یه هفته تو مِه و چادر و خنکیِ هوا ، میونِ صدای زنگوله ی بُزا و بع بع گوسفندا زندگی کنم. بدجور به یه سفرِ تنهایی احتیاج دارم. به آسمون پر از ابر روز و ستاره تو شب.  به یه حسّ لطیف و تپل ِِجدید که ریکاوری بشم.  شبیه قفس شده برام این روتین.   

داری با خودت چیکار میکنی ؟

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

بعد اینکه همهٔ اتفاقاتی که تو مغزم ردیف کرده بودم ، پیچیده کرده بودم و درهم و برهم شده بودنُ براش تعریف کردم یه لحظه مکث کرد و گفت: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟

و تو راه برگشت، وقتی سوار تاکسی شدم، موقعی که کلید آسانسورُ میزدم یا وقتی داشتم شالمو آویزون میکردم با خودم تکرار میکردم: داری با خودت چیکار میکنی زهرا؟

و یه لحظه یه فشار عظیمی بهم وارد شد و بووومب سیل اشکی بود که میومد که نمیتونستم جلوشو بگیرم یا شاید نمیخواستمم جلوشو بگیرم 

- خیلی سخت میگیری! 

وقتی این جمله رو میشنوم برام سواله که خود اون ادم اصلا به خودش سخت نمیگیره؟ هیچ سناریویی تو مغزش یورتمه نمیره ؟ هیچ سر و صدایی نیست که حواسشو گُم و پرت کنه ؟ فقط من سخت میگیرم ؟ من پیچیده میکنم؟ من فقط بلدم از هرچیزی به دارک ترین قسمتش نفوذ کنم و بگم آره تهش این شکلی میشه؟

نمیدونم و این نمیدونم ها کار دستم داده ، هر روز بزرگ تر میشم و دونستن چیزای تازه بعضا دیگه خوشحالم نمیکنه ، انگار بایگانی بشه و یه روز همون چیز تازه بر علیه ام بلند شه. هی هر روز بزرگ تر میشم و مغزم پر بشه از جملات انگیرشی و غمگین و منطقی و فلسفی و .. و انگار جهان واقعا در یک عدم قطعیت بزرگ داره سپری میشه ، و انگار همه چیز نسبیه 

خیلی پیچیده شد؟

من را ببرید به سال 1355

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

علاقه مند شدم به فیلمای قبل انقلاب لا به لای سرچ و حرص خوردن برای پیدا کردن موضوع پایان نامه ،و استاد راهنمایی که میخواد سال بعد از دانشگاه تهران بره و من از الان غصه م گرفته ! وسطِ این همه سیاهی و کبودی و تباهیِ مملکت تنها چیزی که دلم میخواد دیدن فیلمای قبل از انقلابه.

خیلی وقتها شده دکمه پوز رو میزنم و میگم اجی مجی منو ببر به اون سالا . لاترجی. و انتظار دارم با پیراهن گی گلی ته یه کوچه بن بست باشم اوایل سال 55 ، دیپلم گرفته باشم و روزا تو کافه قهوه ترک بخورم ، کتاب بخونم و سیگار بکشم ! بعد بیوفتیم تو لوبِ بینهایت هی هر روز تا بینهایت تکرار بشه همه چی هر روز عین دیروز باشه ،

 

تو دفتر بولت ژورنالم یه صفحه درست کردمم اسمشو گذاشتم "memories"  ؛ یکم آبان که تموم شد به عنوان دست خطی که ازش یادم بمونه نوشتم :

میترسم ، میترسم آنقدر دیر بشود که جووانیم از دست برود که دارد می رود! نوشتم آبان پارسال 22 ساله ای بودم با هزار امید و آرزو و آبان  امسال انگار 50  سالم شده ! نوشتم دلم برای همه مان میسوزد نه فقط دخترها که بگویید این هم یک فمینیست دیگر نه ! دلم برای تک به تک دخترها و پسرهای هم سن و سالم که جوانی شان به میانسالی گذشت میسوزد.

 

* دلم برای همه تان تنگ شده ؛بنویسید برام که حالتان چطور است :)

DARK

  • © زهـــــرا خســـروی

کیا سریال دارک رو دیدن ؟ خیلی وقته از تموم کردنش میگذره برام ولی اینقدر دیالوگ ها ، صحنه ها و روایت های عجیبی دیدم که هنوز درگیرشم !

از اون دست فیلم هاست که بخوای اسپویل هم کنی نمیتونی

 

جمله ارزشمندش ؟

 

What we know is a drop. What we don’t know is an ocean

 

این روزا سرم با خوندن مقاله برای پروپوزال گرمه . سخته ولی خوبه . وقتی میخونم تازه میفهمم که هیچی نمیدونم

من دروازه های تخت جمشیدم

  • © زهـــــرا خســـروی

دارم فکر میکنم دقیقا باید چه بنویسم ؟ هر روز با جزئیات و با دلی خون به گذر همه چیز و تمام شدن و رفتنشان نگاه میکنم ، به برگ های انگور وقتی باران میبارد و صدایشان گوشم را قلقک میدهد ، به صورت هایی که میخندند ، به رنگ های چشم ها دم غروب توی آسانسورِ روشن که برق میزنند و روشنند، به شوخی های چند ثانیه ای توی چت ها، به بادی که یک بعداظهر توی هوای سی درجه هر چقدر گرم ولی میپیچد دور صورت آدم ، به مایه ی کیک وقتی هَمَش میزنم قبل رفتن توی توستر ، به همه ی شادی هایی که یه لحظه میآیند و دوامشان فقط سی و شش ساعت است .به دلتنگیِ بعدشان فکر میکنم! به صورتییکه ممکن است پنج دقیقه بعد جدی ترین صورت سال باشد . 

بادکنک را میدهند دستت، شمع را فوت میکنی ، کیک میخوری ، میرقصی ، عکس میگیری و بعد تمام ! حتی آن سی و شش ساعت هم چرت است شادی فقط همان لحظه است ، همان موقع که حواست پرت چیز دیگریست و از دستش میدهی !  به همه اینها فکر میکنم ، فکر میکنم و بعد خسته میشوم و خوابم میبرد.

توی خواب آنقدر سرم سنگین شده که هر بار انگار میروم توی تونل تهران شمال ، سرم را از ماشین درمیاورم و جیغ میکشم تا رگ های گردنم را حس میکنم ، تا گلویم ورم کند تا صدایم بگیرد تا لب هایم از کناره ها پاره شوند ، صورتم سرخ شود تا یک مشروطه در سرم انقلاب کند .

بیدار میشوم از نو نگاه میکنم . اینبار دیگر آن قاجاری نیستم که ترکمنچایِ لحظه هایم باشم . با لذت نگاه میکنم، با لذت میخوانم، با لذت جواب میدهم ،میخندم ، دلتنگ میشوم. چند نفر توی دنیا با لذت دلتنگ میشوند؟

دودستی تقدیم جریانِ بی امان زندگی میکنیم ؟ چه چیز را ؟ همین زمانی که شاید همین الان فقط یکبار تکرار شود ؟ میدهیم برود ؟ امضا میکنیم که دیگر مال ما نباشد؟ ما همان  قاجار پدرسوخته ایم ؟ 

اگر"مَن "در لحظه نباشد باید بگذاری دم کوزه آبش را بخوری .بی ارزش است ، تباه ! نهایت افتادن در ورطه ی بی امان و تشنه ی زندگی !

به لیوان چای توی دستم نگاه میکنم ، اینبار دروازه های تخت جمشیدی ام که چای و دارچینش را یک تنه بغل میکند.

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن