رابطه ام با یکی از هم خوابگاهی هام خوب نیست! تا یه جمله میگم میپره وسط حرفم و نیش میزنه. 
شبا میزنم بیرون میرم خواب‌گاه بچه های ارشد چند تا کتاب باز میکنم و نصفه شب برای خواب برمیگردم،حالم از این حالُ هوا و بالاآوردن روهم دیگه بهم میخوره ؛ اون شبی که ساعت دوازده و چهل و هشت دقیقه بود داشتم فکر میکردم ،هِی زهرا چطور شد یهو!  تو و اون که از گل نازک تر نمیگفتین بهم ،بعد یادم افتاد آدم شاید از طرفش دلخور باشه،عصبی باشه، پُر باشه بعد یهو دلخوری و عصبی بودن و پُر بودنشو مثلِ جوش بریزه بیرون ،مثلِ غده بزرگ شه و سرطان زا!  
خیلی یهویی و خیلی عادی. یه بهونه،یه اتفاقِ خیلی خیلی خیلی عادی.
طرف میره دکتر میگه سرطان داری بعد به خودش میگه :خدایا چرا من؟چرا الان؟
دوستی و رفاقتم  همین شکلین ،یهو کاخِ دلبستگیات به قولِ معروف از یه پنت هوس میشه یه همکفِ چهل متری