۴ مطلب در خرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

علیرضا آذر جان است و دل

  • © زهـــــرا خســـروی


لهجه ات را غلاف کن ای عشق

زخمی ام از زبان نوک تیزت

شمس مولای بی کسی ها باش

بی خیال شکوه تبریزت

..

چال گونه

  • © زهـــــرا خســـروی
قبلن ها من را "ماهیچه فلج دار " صدا میزد!حالا کمی آداپته کرده خودش را " چاله چوله" صدا میزند؛ گمانم کار دارد بیخ پیدا میکند!!  فردا پس فردا زل میزند توی چشممان و " چپر چلاغ!" هم خطابمان میکند.وقتی هم میخواهی ناسزایی ،حرف بیخ گلو گیر کرده ای چیزی بگویی کم مانده بزند دماغ بادمجانی ات را به کدو حلوایی تغییر دکور دهد! کم کم حس میکنم رابطه ی من و "اعلی حضرت" اشکال دارد،خرده ریزی چیزی دارد ؛وا میدهم و جرأت حرف زدن هم ندارم!دخترک زورگوی دندان موشی!!

زنده باد عاشق های ضعیف!

  • © زهـــــرا خســـروی

جاذبه! اینو گفت و رفت سراغ کشتی چوبی دست ساز کنج اتاق؛نگاهش بدون خستگی محو بادبانای کشتی بود! بادبانای سفید و سرکش. اتاق تاریک بود و سرک کشیدن یه نوار تیز و روشن از خورشید که درست میخورد به بادبان ها اون قسمت از اتاق رو خواستنی تر کرده بود ؛از دور میشد ذره های گرد و غبار ریز که توی آفتاب لو میرفتندرو دید.


صحنه جذابی بود که ناخودآگاه گردنم زاویه گرفت و دست راستم رفت زیر گوشم و چند ثانیه مستانه این صحنه رو با چشمام میبلعیدم!سرمو چرخوندم سمتش که دیدم تکیه داده به بالش گلبهی کنار دیوار ،با دستاش زانو هاشو بغل کرده بود و چونشو چسبونده بود روی دستای قفل شدش! گفتم: جاذبه چی؟ یه نفس کوتاهی خالی کرد ،سرشو گرفت بالا و گفت: هوای اتاق خفه است،ضعیفه ولی این سرکشای سفید و ببین!  ببین چطور با این هوا اوج میگرن و کیف میکنن، این هوا با ضعیف بودنش هم براشون جذاب،قیافه ی عاشقی داره!

میخواستم حرف بزنه، میخواستم صداش بیشتر یادم بمونه!  گفتم: چرا اسمشو می‌ذاری عشق؟ شاید فریبشون داده،شاید داره بازیشون میده، شاید اونا توی رینگ زیر فشارن!  شاید مجبورن ؛ راست، جاخالی، هوک چپ ،آپرکات!!  

عجیب نگام کرد، شاید هم تعجب قاطی حس اون لحظش بود، تعجب برای غیرقابل هضم بودن حرفام! لباشو با زبونش خیس کرد ،لب پایینشو گاز خفیفی گرفت و چند لحظه مات نگام کرد، بازم حرف نمیزد، یه نفس عمیق کشیدم میخواستم چیزی بگم که لباش بی صدا بالا و پایین میشد شاید داشت جملشو مرتب میکرد، چند ثانیه نگذشت که گفت: تو توفانی یه ویرانگر! تو چیزی از عشقای آروم و یواشکی نمیفهمی از عشقآی ساده و بی سر و صدا!افکارت مسموم،یه رد محسوس از شک و دودلی آزارت میده ؛باورت ضعیفه میفهمی؟


همینو میخواستم؛میخواستم روم بتوپه و با قدرت حرف زدنش قلمرو ی افکارشو یه بار دیگه مشخص کنه، یه بار دیگه باهام مخالفت کنه از نبودن احساس توی وجودم کفری بشه؛ دوباره نگاهش کردم دکتر میگفت ام اس داره؛ ولی من دیگه برام مهم نبود که این عشق ضعیف، سخت!  دیر رشد میکنه؛ من خیلی وقت بود که عاشق این هوای ضعیف بودم.. 


* صرفا داستان کوتاه محض یادآوری آخر هیچ اتفاق و داستانی از زندگی واقعی جایی توی این صفحه نداره.  اگر هم باشه حتما تاکید میکنم واقعیه برای دوستانی که میپرسن واقعی بود و... 


* این سبک از نوشتن رو دوست دارم اینکه مخاطب خودش جنسیت فرد و مشخص کنه و حدس بزنه کدوم مرد و کدوم زن داستان؟


خواب یک دریادار

  • © زهـــــرا خســـروی
نمیدانم چند ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود احساس میکردم دیر کرده وقتش بود بیاید لم بدهد به دیوار روبروی من و برایم حرف بزند تا تنهایی خفه ام نکند! وقتش بود پودرهای قهوه را دزدکی از قفسه کش برود و بیاید دوتایی بخوریم و تا خود صبح درس بخوانیم ؛ وقتش بود، وقت اینکه بیاید از سختی و فشردگی این روزها بگوید از اینکه یادش رفته موهایش را چطور میتواند ببافد، گله کند و حرص بخورد و بگوید" استرس دارم" و من آرام توی چشمهایش بخندم تا حرصش بیشتر شود و جیغ بکشد!! 

از قرار صبح هایمان ده دقیقه گذشته بود که در را صدادارتر از همیشه باز کرد و پرت شد توی اتاق نرسیده چهارزانو نشست روبروی من چشم های درشت قهوه ای اش را دوخت به چشم های منو بی مقدمه گفت"  خوابتو دیدم کنار یه دریادار بودی! دریادار میگفت دوست داره، میگفت تنهات نمیذاره؛ دستتو آروم می‌گرفت و میبرد کل کافه های شهر رو باهم بخندین"

میخ حرفاش بودم عجیب بود و خنثی! فقط حرف میزد بدون یه لحظه مهمون کردن هوا! میگفت" چشماش سبز بودن، تهدیدت میکردن بخندی! داستاناتو میخوند و عصبی بود ناراحت مینویسی؛ خیلی مهربون بود ؛ دریادار میگفت دوست داره،کنارش که قدم میزدی خیالم راحت بود، میدونی تو و دریادار خیلی بهم میومدین "

از اتاق زد بیرون ! فکری بودم؛ مات به قفسه روبروم نگاه میکردم! حتی یه دونه پلکم نزد، یه بارم نفس تازه نکرد، حتی یه تپق هم نزد! به خوابش فکر میکردم، به خودم به دریادار! به اینکه از کجا میدونست مهربونه وقتی فقط 5 ساعت خوابیده بود،  از کجا میدونست دوستم داره! چطور اینقدر خیالش راحت بود، اصلا دریادار یعنی چی؟
سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن