۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

حس محور

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر


+ بیا بریم جزیرهٔ پنگوئنا!اونجا که رسیدیم بساطِ چایِ هِل و دارچین راه مینذازیم و با پنگوئنا یه دورهمی میگیریم ،نظرت چیه ؟

- نظرم اینه که جنابعالی هروقت رفتی حموم مغزتم لیف بکشی!! .

+خوب اگه موافق نیستی بگو یه پیشنهاد بهتر بدم! بی ذوق!

- مثلا؟

+بریم شیشهٔ خونه بغلی رو بشکنیم و بعد دَرریم چطوره؟خوبه نه؟

. -صبر پرید از دلم ،عقل گریخت از سرم،تا به کجا کشد مرا مستیِ بی امانِ تو!


#حس_محور

یک قِرقی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر


گوشی دستم بود داشت میگفت:" ببین اصلا نترس،قراره یه فِسقل قِرقی رو بکُشی" گوشی تو دستم عرق کرده بود ،گفت"واسه خودت میگم،وگرنه بازم گنجشکای بالکنت میشن شام و ناهارش"میخواست انتقام و یادم بده،کشتنو!

تو اوجِ فکر کردن به این بودم که "کشتن قِرقی" چیزی رو عوض میکنه؟ که یاد جمله ی بابا افتادم :"تو زندگیتم یادت باشه زود حرکت کنی که نخوری به شب،وگرنه تهش خوابت میبره،تهش میزنی هم خودتو داغون میکنی هم اون یکی رو" گوشی رو قطع کردم،اگه قِرقی رو بکشم خودمم باهاش میکشم!کشتن اون تهِ بی انصافیِ ، ولی میتونم دیگه آب و دون و واسه گنجشکا نریزم رو بالکن،که سرو کله ی قِرقی این وَرا پیدا نشه ، یه نفر از پشت دستشو گذاشت رو شونم،بابا بود،گفت :"زود حرکت کردی،نمیخوری به شب،نترس"

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن