۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۷ ثبت شده است

با یک جمله چقدر خوشبختی یا بدبخت؟!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

مطمئنم حداقل یک بار برای هر کدام از ما پیش آمده که با شنیدن یک جمله کل آن روز حالمان گرفته باشد یا بالعکس !

برای خودِ من حالت های جالبی پیش می آید ؛ 

 اگر آن جمله برنامه ریزی شده تا گند بزند به هیکلِ آن روزم ، در آنی تمامِ صورتم گُر میگیرد و سرخ میشوم ؛ داغِ داغ . در آن لحظه حس میکنم هیچ چیز دلهره آورتر از آن جمله در زندگی ام نبوده و حتی وقتی میخواهم سعی کنم به خودم این نوید را بدهم که به اتفاق های خوب فکر کن یا بدتر از این هم ممکن بود پیش بیاید  هیچ کنترلی روی خودم ندارم .

بالعکس ِ این اتفاق زمانی ست که یک جمله یکهویی چنان روزم را میسازد که دلم میخواهد ولخرجی کنم ، برقصم  ، بلند بلند حرف بزنم و خیلی بلندتر از روزهای عادی بخندم و مخلص کلام شادیم را همه بدانند و یک جورهایی در چشم همه فرو کنم امروز من خوشبخت ترین حالِ دنیا را دارم و حتی انتقالِ میلیاردها پول به حسابم نمیتوانست مرا این قدر خوشبخت نشان دهد که یک جمله تواناییش را دارد .

برای همین است اغلب در بینِ اطرافیانم آنُرمال ترین فردِ ممکنم ، چرا که هیچ کس خوشحالی اش را  بلد نیست مثلِ من داد بزند  و حتی بدبختی اش را هم نمیتواند عینِ من عمیق به جانش بچسباند که حالِ صحبت کردن وراه رفتن هم نداشته باشد .



جنِ صبح

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر
صبح مزخرف ترین قسمتِ  روزم را شامل میشود ؛  قبل از اینکه بچسبم به تختم و دوباره خوابم ببرد بدون فکر کردن و حتی گوشی دست گرفتن  مثلِ فنر از جایم بلند میشوم و مثلِ هر روز مسواک به دست راهیِ دستشویی! بدخلق میشوم یعنی حتی حوصله سلام کردن ندارم  ؛ دوست ندارم بگویم صبح بخیر ؛ دوست ندارم کارت دانشجویی هیچ کس را برای گرفتن صبحانه از علوم پایه قبول کنم  ، بدخلق میشوم یعنی حوصله صبحانه خوردن و آهنگ شنیدن موقع آماده شدن را ندارم 
خیلی بی قرارم  و خیلی رفتارهای منزجرکننده دیگر ؛ درست شبیه آدمی هستم که بزور و با سروصدای بقیه بلند شده 
 بی اعصاب ترین موجودِ اتاق میشوم 
و خوب من از این جنِ بی اعصابی که صبح ها خودش را در من چپانده بیزارم!



میخواهم و نمیشود یا نمیتوانم و نمیشود یا نمیخواهم و نمیشود؟

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۵ نظر
راستش ناراحتم و نمیدانم چرا هر وقت ناراحتم سراغی از دنج ترین مکانِ زندگی ام " بلاگم" میگیرم ! اعتراف میکنم خیلی وقت است چیزی نمینویسم و همچنان میخوانم .
کیکاووس یاکیده را که میشناسید کتابِ شعری از او در بانک کتاب شهر پیدا کردم که آنقدر هیجان داشتم برای خواندنش که حتی در بین قفسه ها ایستاده بدون توجه به چهارپایه های خالی چندتایی از شماره های مختلف شعرهایش را انتخابی و شانسی خواندم 
صدای مخملی اش را که همه میدانیم چقدر معجزست و دوا! من کتاب ِ شعر ( سایه در میانِ دری نیمه گشوده) را معرفی میکنم تا هر وقت فشارِ شعرتان افتاد البته در کنارش فشارِ کتاب خریدنتان هم ایضا بروید بخرید و بخوانید و لذت ببرید و برای من هم دعایی کنید بلکم کمی بیشتر رغبت پیدا کنم 
آنقدر ننوشته ام که احساس غریبگی با کیبورد در تک تک انگشتان دستم موج میزند ؛ گاهی از این همه سهل انگاریِ خودم خجالت میکشم ، از اینکه بعضی هایتان اینقدر رفیق هستید و برای من مینویسید و به فکرم هستید و خبرم را میگیرد ؛ گاهی از خودم میپرسم تو که مثلِ وب نویس های معروف و تو دل بروی دیگر نیستی پس بیخیال نوشتن ! ولی میدانید که بعدش چقدر از این جمله ام بیزار میشوم و شرمنده 
 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن