۱۱ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

سفر به سی سالگی در اوجِ هجده سالگی!

به سی سالگی فکر میکنم به شهریوری که قراراست شمعش را فوت کنم ، به اوجِ اوجِ سی سالگی !فکر کردن مرز ندارد ، فکر کردن اهلِ ایستادن نیست دربست میگیرد و میبرد تو را به سالهای سال بعد، راننده گاز میدهد و میگوید رسیدیم اینجا بن بست سی سالگی ست و تو از پشت شیشه  زنده گیت را دید میزنی. میبینی بچه دار شده ای ، دوشاشِ مردی راه میروی و باوقار تر از هیجده سالگی میخندی ، آرام و سنگین قدم برمیداری.

 
عجیب نیست  ، هر سال از اواخر مرداد ماه آنقدر محو سی سالگی میشوم که نمیفهمم شهریور دارد میرسد ، به جای اینکه از آمدن نوزده سالگی خوشحال باشم مدام فکرم دور و بَر سی سالگی ام میچرخد! احتمالن خیلی بزرگ شده ام ، خیلی تجربه ها را دارم ، احتمالن دیگر از کله پاچه بدم نمیاید و هر جمعه؛ صبح بعد از ورزش با همان مردی که دوشادوشم قدم میزد یک دست کله پاچه میزنیم ولی بدون چشم !
 
سی سالگی احتمالن آهنگ های «مرجان» بدمستی های خاص خودش را دارد ، نرم میخزد توی گوش هایم و آرامم میکند ؛ احتمالن یکی یکی آهنگ های جدید را رد میکنم تا مرجان برایم بخواند 
 
میخوام خرابتو بشم ، خرد و خرابم نکنی / قصه ی خواب تو بشم با غصه خوابم نکنی /
میخوام که مال من بشی ، منو جوابم نکنی /شهر خیال من بشی ، قصد عذابم نکنی 
 
اینطور که فکر میکنم سی سالگی تازه میفهمم عشق یعنی چه! زنده گی  یعنی چه! احتمالن دیگر از پشت ویترین کفش های جدید را با ذوق نگاه نمیکنم و زیاد وسواس ندارم که عروسی فلانی چه بپوشم !احتمالن دیگر صبور شده ام و با عجله تصمیم نمیگیرم، احتمالن با حوصله بادمجان ها را سرخ میکنم و منتظر میمانم تا برنج به جوش بیاید ، خیلی بزرگ شده ام آنقدر که شوخی هایم به موقع است و خنده هایم به جا.
 
 ولی یک چیز خیلی قلقلکم میدهد اینکه امکانش هست در اوجِ سی سالگی به اوخر هیجده سالگی ام فکر کنم؟ اینکه چقدر برای رسیدنجواب های کنکور استرس داشتم؟اینکه هیجده سالگی چطور بودم ، چه قدر جوان، چقدر خام و بی تجربه و عجول! نمیدانم فقط فکر میکنم سی سالگی خیلی باید جذاب باشد ؛ آنقدر که زندگی تازه شیب تند گرفته و زاویه دارد ؛ آنقدر جذاب است که دیگر از کفش های پاشنه بلند بدم نمیاید ، سی سالگی نباید خسته کننده باشد ، نباید تنها باشد ؛ سی سالگی حتما روی غلتک زندگی وول میخورد!
 
 
 

فُلان گَرد هم حتی!

  • © زهـــــرا خســـروی


بعضی اتفاقا اونقدر تکرارین آدم دلش نمیاد براشون سالگرد و حتی ماهگرد شایدم هفته گرد نگیره!



#برین_سنتز

دزد دریایی شدنم آرزوست!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

دزد دریایی شدن در این  اوضاع یکی از اهداف زندگی من است ، به خیلی جاهایش فکر کرده ام از اسم مستعارم بگیر تا پای چپ چوبی ! اسم مستعارم را «عطسه» میگذارم یک اُبهّت خاصی دارد . علت بزرگی دارم برای این نامگذاری ؛ مگر نه اینکه وقتی عطسه میکنیم آخرش یک آخیش میگوییم یک سَبُکی و راحتی بهمان دست میدهد خب ، من هم از دزد دریایی شدن احساس خوب و راحتی قطعا خواهم داشت و آخیش هم همان راحت شدن از اوضاع قبلی دارد.


دارم برای خودم تصور میکنم روی عرشه ایستاده ام و چهره ی رنج کشیده ام در طی سالیان سال در برابر نور خورشید چقدر تکیده به نظر میرسد، چشم بند مشکی منجُق دوزی شده ام را به چشم چپم بسته ام و یک دست و یک پایم چوبی است!!و در حال سخنرانی برای اعضای گروهم بلند بلند میگویم « تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف مگر اسباب دزددریایی شدن همه آماده شود!» و برایشان چهارچوب های اخلاقی یک دزد دریایی را یادآور میشوم.همگی سرود ملی دزدان دریایی را سر میدهیم و پرچم جمجمه را به اهتزاز در میاوریم!!


دارم تصور میکنم قطعا دزد دریایی مدرنی میشوم میدهم یک دست کامل لباس از چرم خالص برای من و گروهم بدوزند و یکی یک دست کلاه جانی دِپی سفارش میدهم!لَچَک! داشت یادم میرفت یک لَچَک بِرند هم باید سفارش بدهم تا یک دزد دریایی قابل و خوشتیپی بشوم! وای که چقدر دلم میخواهد با صدای بلند بگویم «حمله کنیییید» و بعد گروهم که زیر بادبان جا خورده اند و حتی استتار مثل مور و ملخ بریزند و غنیمت های کشتی مقابل را تصرف کنند. 


تصوراتم تمامی ندارد دارم فکر میکنم قلمروام را از کشورهای اروپایی و آمریکایی همینطور گسترش بدهم ، و یک سوپر دزددریایی در کل جهان بشوم ، حتما آن زمان آنقدر معروف شده ام که میتوانم هلی کوپتر و هواپیمای شخصی داشته باشم ، حتی باندهای هواپیمایی شخصی!یک جزیره برای خودممیخرم وشاید دزد هوایی هم شدم چه عیبی دارد میتوانم در چاله های هوایی خاص در چندهزارپایی زمین هم دزدی کنم !قطعا آن زمان برای من کاری ندارد آن قدر بزرگ و قدرت مند شده ام که میتوانم همه را نادیده بگیرم !!


به آخر قصه هم فکر کرده ام به روزی که سنگ قبرم را طی یک مراسم باشکوه و بسیار مجلل میگذارند و روی آن با یک خط زیبا نوشته شده « عطسه که گور میگرفتی همه عمر ، دیده که چگونه گور عطسه گرفت!!» و پسر بزرگم که جانشین من است احترام دزددریایی ای ! میگذارد و گریه نمیکند و حتی توی تصوراتم دسته گل های بزرگ از دزدهای دریایی مناطق دیگر جهان به همراه اظهار تاسف و شریک شدن در غم خانواده ام را

میبینم. آه که چه باشکوه است دزد دریایی شدن. 

برین سنتز | هفت

  • © زهـــــرا خســـروی

آمار مطالعه پایین را اعلام نکنند سنگین تریم#به_اندازه_کافی_بیان_شده_است_و_دردی_را_دوا_نمیکند

من یک بارکُد دیده ام!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر

آدمای زیادی خوششان آمده بود ، راضی برشان گردانده بود ، میگفتند کلی خندیدیم ، کلی کیف کردیم !حالمان را جا آورد .آنونس فیلم را  توی چندتا سایت دیده بودم  و همین تعریف هاو تمجیدها و چه کردند کیایی ها وسوسه ام میکرد بروم ببینم چقدر حلوا خیرات کرده اند این دو برادر !!خلاصه به خودم گفتم موبایل دستت هست بزار زمین و بپر بلیط بگیر برویم سینما!دوکَم برویم جلوتر، حالا من یک «بارکد دیده ام!» و قرار است برایتان «نگاهم » نه نقدم را روایت کنم.




جهت فیلم از آخر به اول  جلو میرود و کیایی قرار است به خیال خودش با این سبک ما را از اول فیلم میخکوب کند. در نظر من فلاش بک یک «بی نظمی در یک نظم گم شده » است ، یعنی هدف دارد ، یعنی این روایت غیر خطی از یک جای فیلم کلید میخورد و به فیلم هدف میدهد! در صورتی که هر چه میخواهم خودم را وادار کنم کار درستی را انجام داده باز پا پس میکشد، مغزم را میگویم زیر بار نمیرود از نظرش یک جور ساختارشکنی در اصل فلاش بک رقم خورده است،و میگوید مگر ما نامحرمیم خوب از اول بگو چه مرگت هست چرا قضیه را الکی سختش میکنی  میگوید اگر روایت خطی هم به جلو میرفت فرقی نمیکرد ولی از آن طرف دلم میگوید این یک نوع میزانسن و ایده است ، یک فکر و خلاقیت حالا بماند که هنوز هم نمیتوانم مغزم را قانع کنم!

ریتم فیلم بالا ست و فکر میکنم نقطه قوت جذب شدن پای فیلم های کیایی همین ریتم تند باشد ، پس برای بارکد معنی راکدبودن تعریفی ندارد، ضرباهنگ فیلم با فیلمنامه جور در آمده .صحنه ها پرجنب و جوش و پر تحرک جلو میروند.یک ایده دیگری که کیایی پیاده کرده است  یک دسته از شوخی هایی است که احتمالا میخواسته آزمایشی ببیند مخاطبانش تا چه حد با این شوخی ها کنار میآیند به شخصه اگر از من بپرسنداگر برای بار دوم حالا یک وقتی  خواستی این فیلم را ببینی با چه کسی، میگویم هر که باشد به جز خانواده ام!!نه تا این حد ولی تا این حد!!

مصطفی کیایی گفته میخواهم مخاطبانم از این فیلم لذت ببرند و درست هم زده است به هدف ، و یک جورهایی خط و نشان کشیده برای مخاطبان خاص و ایرادبگیر .توی راه برگشت چندصد بار از خودم پرسیدم نقطه اوج فیلم کجا بود ، وقتی حامد از نامزدش جدا شد؟یا وقتی حامد انتقامش را از رئیس آن شرکت گرفت؟یا شایدم کیایی از دستش در رفته کل فیلم را در اوج روایت کرده!! بهرام رادان در کل فیلم نمیچسبید و همه اش احساس میکردم کل بارِ دیالوگ گویی برعهده ی محسن کیایی ست ، با اَدا و اطوار هایش از محسن بودن فاصله گرفته بود و یک شوخِ درجه یک اجتماعی را روبرویم میدیدم و بهرام رادان خودش بود خود بهرام رادان !دلم میخواست حامد  داستان بود و خودش را بیشتر به آب و آتش میزد!نمیدانم ولی در کل بهرام رادان مشکلش همان « خودش بودن» بود!!

تِم داستان یا همان درونمایه کاملا با همان دسته شوخی ها مرتبط است یعنی به نظرم همان شوخی های باب شده و فسادهای اخلاقی جوان ها محوریت اصلی داستان بود یا شاید باز هم به قول کیایی صرفن یک فیلم سرگرم کننده!یک سری چیزهایی هم هنوز برایم سوالند، علت حضور نامزد حامد را نمیفهمم یعنی اگر نبود به فیلمنامه خدشه وارد میشد؟یا میلاد چطور به آن سادگی حاج آقا منطق الطیر شد؟ چطور دختر معتاد قصه شده بود منشی شرکتی که حامد برای انتقام از رئیسش رفته بود آنجا!و و و ..

کمی از بازغی بگویم متفاوت بود و دوست داشتنی یک پلیس که علاقه دارد به پای مضنون ها شلیک کند، بازغی کارش را خوب بلدبوده هر چند کمرنگ ولی خوش درخشید و بچسب بود، از کیانیان نگویم کاش نبود همین.با همه ی اشکال هایش و ایرادهای شخصی که به آن گرفتم قبول دارم طلا که نبوده ، «فیلم» است دیگر!!ولی یک مته دارد مغزم را سوراخ میکند و اگر نگویم با صداخفه کن میزنم دخلِ خودم را در میاروم ، چرا روایت غیر خطی ست؟چرا!

دلم سر تیتراژ پایانی هم خون است و نگویم بهتر که یک تنه جورِ فیلم را میکشید وبس، در هر صورت اگر به قصد لذت میروید بروید!

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن