۲ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

تو استاد بستن آب باریکه هایی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

این  که نشد کار که برام درست کردی،که یه روز به آسمون خدا که عَر میزنه یه روز به زمین که جلو پاشو نمیبینه!بگم لعنت 

بعد برم سراغ سفر هامون با تعیین بودجه دویست یورویی برای ده روز به بمبی! چونه زدن سر خرید جوراب که شب و رو پشت بوم یخ نزنیم! به جانپناه های وسط های کوه به جبهه ی جنوبی دماوند!  بعد همین طور سر قضیه رو بگیرم و کشش بدم بگم لعنت به آن عکسِ تار که گفتم خیلی  خوشم میاد لااقل غر نمیزنی "زشت افتادم"!

این که نشد کار که بگم لعنت به اون آشپزخونه ی کاشی مرغابی دار که هوارتا خاطره دارم ازش!  لعنتی،شبایی که شام میپختی و میگفتم ظرفا با من!صُبایی که دیرم شده بود و به زور لقمه رو میزاشتی دهنم!

بیخیال تک به تکِ این لعنت گفتنا،بیخیال شب بیداریا، جاسیگاریا،تهِ نیمه های شب و تو خیابون گشتنا ولی میسوزم اگه برا بار آخر نگم 

"لعنت به همه بدون تو بودنا"

وقتی که میریم تو خودمون شاید پاییز سال بعد برگردیم!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر


گفت: میدونی، مردم عینهو همین آب میمونن که حوالی شهر پَرسه میزنه،که مدام جریان داره،حالی به حولی میشه!

گفت: یهو دلم خواست مردم شناسی بخونم که بفهمم تاریخِ اختراع دودَره بازی کِی بوده؟که یعنی چی میگن" عاشق که باشی پاییزم برات میشه بهار!) ،چطور  میشه از یاد میبریم و انتظار داریم از یاد نریم ؟چرا.. .

گفتم: خوب،جواب داد؟گفت: همینقدر بدون ته تهش میان سنگینی زندگیشونو حواله ذهنت میکنن ،گیجت میکنن،تهش یجوری قانعت میکنن که خودت میگی (بیخیال ،هر جور راحتی! هرچی عشقت میکشه!)تهشو میخوای ؟  رفیق با چند ترم مردم شناسی به هیچی نمیرسی!


* دستبرد به اهنگ اقای عشق!  رستاک

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن