بعد از بابا که من را عاشق باباطاهر کرد. و بچگی من پر از قصه از سفر چندساعته مان به همدان و دیدن مقبره باباطاهر عریان ! است .من برای بار دوم عاشق شدم ولی اینبار فرق دارد . عشقم از قبلی قوی تر و ریشه دار تر است .

اجازه بدهید کمی از عشق قبلی ام و رابطه عمیق بینمان بگویم . از دورانی که دستم کتابچه بود و هرجایی میرفتم همه میدانستند ، همه فهمیده بودند من و او چقدر هم را دوست داریم ، چقدر برای هم میمیریم ( در این حد؟ بله در همین حد!)

میدانید چرا عریان ؟ بی پرده سخن میگفت بی رودربایستی ، و هزار بی دیگر که همه مان در آنها مشکل داریم . بی خجالت ، بی تعارف!

چرا بابا ؟ فقط شنیده ام به آدم های خیلی خفن آن زمان لقب بابا میدانند . برایم گلچینی از دوبیتی های باباطاهر را گرفت و فقط یادم مانده یکبار که به سرم زده بود بشینم و  حفظ کنم بابا گفته بود من هم هم سن تو باباطاهر حفظ میکردم . عجیب بر دلم نشست هر چند هیچ وقت مثل او اراده این شکلی نداشته ام تا الان. 

چه خوش بی مهربونی هر دو سر بی که یک سر مهربونی دردسر بی

اگر مجنون دل شوریده‌ای داشت دل لیلی از او شوریده تر بی

یا آن دوبیتی معروف دیگر

ز دست دیده و دل هر دو فریاد که هر چه دیده وینه دل کنه یاد

بسازم خنجری نیشش ز پولاد زنم بر دیده تا دل گرده آزاد

من با این دوبیتی ها خاطره دارم . ولی همه شان پر زد . آن کتابچه دور شد از من. معشوق پر کشید و به قول سوگند ( از دست دِلُم رفتی و این دل تو نباشی عیسی ست که دردست خود انجیل ندارد که ندارد که ندارد !!!) اسباب کشی های زیاد و گم شدن که یک مدخل ثابت در دایره المعارف اسباب کشی است .(البته عشق الانم را بیشتر میپرستم ولی بهرحال آدمیزاد همیشه اولین ها را یک گوشه ذهنش دارد ، لامصب ها مثل اتم میمانند هرچقدر پوستشان را بکنی تا به ته برسی نمیشود !خودشان را آویزان میکنند یکجایی و تاب میخورند . سیاه و سفید میشوند اما پاک نه . )

راستش پشیمان که نیستم هیچ با این دومی کاملن رَد داده ام از خوشی . همانطور که خود لعنتی اش با شمس آب از سرش گذشت .

 بعدها فهمیدم این همه ذوق و علاقه ام به نوشتن از کجا آب میخورد . از بابا از عشقش به شعر و شاعری ! هنوز یادم است سال 86 و اولین شعری که در صفحه اولین دفترخاطراتم نوشته شده شعری از باباست . برایم تعریف کرده بود یک ترم ادبیات خوانده در شهر خودمان بعد که دیده استاد ها آن چیزی نیستند که باید باشند بریده و رفته سمت یک دنیای دیگر . آمده تهران و شده دانشجوی یک رشته دیگر آدم هایی در یک سیاره ی دیگر !!

من هم عاشق نوشتنم. ذوق خواندن دارم . دیوانه شنیدنم . ولی من عاشق مولانا شدم . این عشق برمیگردد به دوره کارشناسی . از بچه های ترک این عشق به من ارث رسید . راستش بیشتر از هما ! هما بابا نداشت ولی از همه ما بیشتر از بابایش خاطره داشت . دست خط داشت . بابای هما برایش هر روز نامه مینوشته و نصحیتش میکرده . از این نصیحت کردن هایی که دل آدم با تکرارشان قرص تر می شود برای ادامه برای زنده گی ! 

هما من را عاشق زبان ترکی کرد. عاشق موسیقی ترکی کرد . عاشق مولانا کرد. 

از هما هزار خاطره دارم و یک کاردستی . هما دختر عاشق و سرزنده ای بود . یک روز که باهمه رسیدهای عابربانک داشت سرکلاس فهرست نویسی کاردستی درست میکرد . یک قایق به من رسید اسمش را گذاشتم تایتانیکِ هما با یک :) کنارش .

امروز توی شرکت طبق معمول بعد چندساعت خیره شدن به مانیتور همانطور که چشم هایم داشت میمرد از خستگی ، همانطور که نشسته بودم روی صندلی های سالن و نرم تکیه داده بودم تویشان و چشمهایم را باز و بسته میکردم چشمم افتاد به کتابخانه روبرویم . مهندس انگار یکسری از گنجینه هایش را اینجا برایمان امانت گذاشته . چشمم از بین همه کتاب ها خورد به دیوان شمس تبریزی ! قشنگ نیست ؟ مولانا تنها کسی است که اسم دیوانش را هم شمس گذاشته . بگذریم از داستان راست و دروغ عشق شان و خیلی از "از " های دیگر 

رو کردم به ساحل و گفتم ساحل من خیلی شعرهای مولانا را دوست دارم . یک نگاهی کرد و گفت بیا اینجا . یک سرچ زد " اُپرای عروسکی مولوی" و من نشستم و تا انتها مثل آدم هایی که خشکشان زده ولی از شگفتی، از عشق ، از یک حال غریب به صفحه و صداها خیره شده بودم ، گوش سپرده بودم ، دیوانه شده بودم .

بعد بلند شدم و رو به ساحل گفتم : لعنتی ، عاشق شدم 

نشستم روی صندلی خودم و مشغول کارهایم شدم که زینب زنگ زد ، داشتیم حرف میزدیم و زینب میگفت بلاگرفته بگو ببینم سوپ دیشب را چطوری پختی ؟ و من آن وسط ها پراندم که زینب من عاشق شدم . گفت: عهه خدا روشکر کیه ؟ گفتم : مولانا 

گفت : خدایا ببین این بشر رو نمیخوای آدم کنی ؟ شد زنگ بزنی بگی یه کیوتی به من پیشنهاد داده من قبول کردم ؟ من عاشق مولانا شدم (با ادا بخوانید ) آره منم چن هفته ای میشه با حافظ رِل زدم . پس اوضاع جفتمون خرابه رفیق. 

حرفمان که ته کشید ، خداحافظی که کردیم نشستم و به این فکر کردم که چقدر تاریخ میتواند تکرار کند . چقدر با همه تفاوت هایمان ، با همه اختلاف های گنده مان، با همه جر و بحث های بی انتهایمان شبیه بابا هستم . شبیه بابا عاشق میشوم . 

 

+ عنوان ؟ از همان قشنگ دو عالم !  مولانا :)