همینصبحیکهرفتیمچیتگردوچرخهسواری

  • © زهـــــرا خســـروی

بابا گفت: منو ببین گریه نکن ببین تا زخمی نشی که قرار نیست بلند شی حالا بیا بریم کنار شلنگ آب اول بشوریم بعد برات ضدعفونیش کنم. 

آخرین دوچرخه سواری من بعد از زمانی که کمکی های من را درآورده بود و من بعد پنجاه متر نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و الباقی ماجرا!  امروز صبح رفتیم پیست دوچرخه سواری چیتگر. اولین بار بعد سالهای دور و دراز بچگی .

 قبلش تنور را گرم کنم برایتان؟

بگذارید بگویم. اولین تجربه مترو (سواری؟) من بود! یک موضوعی داریم به اسم اضطراب مکان های بزرگ و جدید!  فوبیا نیست فقط اضطراب عجیب و غریب ولی جدی است که من دچار این اضطراب بودم و هنوز هم به همان شکل کمی کمتر اما دچارش هستم. 

این اضطراب را یاد گرفتم با کمک ارتباط حلش کنم. با کنار آدم هایی که بلدند و محبتشان توام با یاد دادن به من است، آرام و با حوصله سوال هایم را جواب میدهند و کمکم میکنند دفعه بعدی بدون ترس یا شرم و خجالت امتحان کنم! حالا مثلن یکی همین مترو و اصول پاره ریزه اش. و اما دوچرخه سواری. 

یک دور پیست کوتاه را رفتیم تا من مطمئنم شوم هنوز میتونم! و تونستم.  

و وارد مسیر طولانی شدیم، جیغ کشیدیم ، سرعت گرفتیم ، ترمز کردیم، به خاکی زدیم ،عکس گرفتیم ، دهنمان حسابی خشک شد، و بالاخره حدودا 5000 متر دوچرخه راندیم. 

بعد آخرهای مسیر  یکی از پسرهای تیم دوچرخه سواری سرعتش را کم کرد تا هم مسیر ما شود

- معمولی؟ خوب دنده ای سوار میشدین 

+ زیادم سخت نبود ولی خوب راستش یکم سربالایی پنجرمون کرد 

- به فکر ده سال بعدت و زانوهات هستی ؟

من؟ راستش به اینجایش فکر نکرده بودم، لبخندی زدم و گفتم " راست میگید ، ممنون از راهنماییتون راستش اولین تجربم بود" به هرحال با تیمش رفت برای دور دوم  و برایش آرزوی موفقیت کردیم . حرفش نشست روی دلم ، قرار شد فعلن داشته باشمش تا بعدن روی این جمله فکر کنم خیلی عمیق تر از دوچرخه سواری .

آمدیم انقلاب مثل خرس گرسنه بودیم . ما ( ما که میگویم چهار نفر از استان های پهلو به پلوی مشهد و گلستان و مازندران و گیلان ) تصمیم گرفتیم فلافل بخوریم.  سالهای خیلی دوری میشد که غذای بیرون نخورده بودم ولی راستش با آدمهای اطرافم نتیجه هر چی باشد  به جانم میچسبید مطمئن بودم.  

تا آمدم فلافل را بچپانم توی دل نان ، چشمم خورد به " لیته" راستش اگر بگویند بیشتر از همه در دنیا چه چیزی دلت میخواهد میگویم " لیته" . تا دیدم یادم رفت اصلن فلافلی هست ، نصفش لیته بود و الباقی دو یا سه تا فلافل یادم نیست یعنی برایم مهم هم نبود! 

توی دنیا چند نفر سراغ دارید با فلافل لیته خورده باشند ؟ سوالی بود که از بقیه کردم و خوب بماند جواب ها! 

حال معده ام خراب است ،  صدایم گرفته و سردرد دارم ولی دلیلی نمیبینم نگویم " امروز هیجان انگیز ترین تجربه ی اولین ها را داشتم و حسابی توی دلم عروسی ست!! "

Peder B. helland

  • © زهـــــرا خســـروی

 

از کشفیاتم همیشه میگم ،به همه، حس میکنم وقتی یچیزی رو کشف میکنی ذوقش و لذتش با اشتراک گذاشتنش چندین برابر لذت داره، البته راستش تو خیلی موارد هم لذتش به قایم کردنشه ، به اینکه وای این فقط واسه منه ، مال خودمه! اره خوب منم یه دورانی قایم میکردم و میرفتم تو غار خودم و تنهایی عشق میکردم ، اولین باری که گفتم بیخیال تک خوری بسه قضیه " بولت ژورنال " بود.  من یاد گرفتم و عمیقن عاشق رنگ کردن مود ترکر بودم خدا بیامرزه زمانی که یه دریم کچر کشیدم و هر روزم رو رنگ میکردم ، روزای خنک آبی بودم روزای کسل زرد روزای خستگی قهوه ای! بعد که لو رفتم و چندباری تو ملا عام با مدادرنگی کشف و ضبط شدم همه عاشقشون شدن و برگه های دفتر ژورنالم یکی یکی یادگاری شد برای رفقا. 

با خودم گفتم دختر ببین میشه خیلی سیمپل و سیاه و سفید طور هم همچین کاری رو کنی و خوب کردم!  همچین کاری کردم و لا به لاش بعضی جاها که فشار رنگ چشام میوفتاد رنگ میزدم. کم خیلی کم.که دزدیده نشن ازم!

کشف بزرگ بعدیم peder b hellend! نمیدونم از کجا و از کی فقط میدونم توانایی دارم ساعتها با ریتماش پرت شم تو خیالاتم و هی غرق شم ، پر از لذت بشم، دست راستمو به عادت بزارم زیر سرم چشامو ببندم و اروم نفس بکشم ، کَنده شم از آدما، این آخریه تا مرز دیوانگی حتی منو برد و نشد ازش نگم و خودمو لو ندم ، انگار  یه جای سبزه هر چند دوست داشتم یه جای آبی بود ولی حس و ریتمش سبزه ،یه بیشه سبز!  خورشید بزرگ تر از دنیای واقعیه و من رو یه تاب بدون اینکه تکون بخورم به روبرو خیره شدم به ارتفاعم از یه دِه، به پستی و بلندیا ، به گِل بعد بارون دیشبش! به بوی خاک و.. 


پ. ن: زیباترین کاور ها رو داره برای موزیک هاش خیلی تعصبی شدم روشون میشینم و بدون درک عمیقی از روایت کاور  نگاشون میکنم ، مثلن ؟

 

اسم موزیک :bright future 🔆 

 

Deep work

  • © زهـــــرا خســـروی

الان که دارم براتون مینویسم نشستم رو صندلی ته سالن و منتظرم ناشا (ناهار و شامم) آماده بشه!  امروز از بیشمار دیپ وُرک های این یک سال قوی شدن ذهن و جسمم رو بعد از دو هفته شروع کردم!  و اما دیپ وُرک چیه ؟

مثال زنده خودم رو میزنم ، مثلن امروز ساعت 4 از کتابخونه برگشتم و باید بیست دقیقه منتظر میموندم تا نونوایی نون رو اماده کنه.  خوب من نمیتونم غذای غیر دخالت دست ادمایی که میشناسم رو بخورم و تمام بدنم یخ بود و هست و مشخصه که به شدت افت قند پیدا کردم و گشنمه:) تا اماده بشه و زیر قابلمه رو روشن کنم!  معجزه ای از راه رسید و من بعد از مدتها یهویی خوردم به یه اسم اشنا!  پادکست 22 بی پلاس  ،علی بندری! در مورد deep work  . و همزمان که لباسایی که شسته بودم و صبح گذاشتم رو تخت ،وسیله های کیفم ، ظرفای نشسته  رو بهشون میرسیدم این پادکست رو بلخره گوش دادم با عشق و نهایت علاقه!  و دیدم خیلی جاها تو این یه سال دیپ وُرک کردم!  مثلن چی؟ من یک سال تمام هر روز یک ساعت خودم با خودم پیلاتس کار کردم و تونستم بدنم رو به جهت سلامت روحم و خالی کردن خودم  تا جایی که ( هنوز کاملن راضی نیستم ) توان داشتم بسازم ، صبح های زود بیدار شم و دیگه خبری از نماز صبح های نخونده نیست یا خیلی کمتر شدن، وقتایی که راه میرم ذهنمو میبرم سمت مسائل حاشیه زندگیم ، یک ماه بلکم بیشتر همه سوشال مدیا رو بستم و جالب اینجا بود اصلن برام مهم نبود و فهمیدم کلن یه ادم غیروابستم!و ؟ خیلی..بلاه بلاه بلاه 

زیاد در موردش خونده بودم همین یه سالی که تونستم یک هزارم از ابعاد روحی و جسمی  خودم رو بسازم باهاش ولی متاسفانه همیشه از گوش دادن پادکست در میرفتم تا که امروز کاملن و بدون اتلاف وقت گوش دادمش. 

نمیخوام زیاد بگم چون خود پادکست تقریبن 40 دقیقه ست ، برید گوش بدید کیف کنید کیف کنید کیف کنید .

 

* پادکست 22 بی پلاس

بمباران اطلاعاتی!

  • © زهـــــرا خســـروی

ذهنم پُره اطلاعات ‌از محیطه داره بمباران میشه هیچ وقت فکرش هم نمیکردم همچین جمله ای بخوام بگم. یه بار دبیر مجله جیم بهم گفت نوشتن بستگی به آب و هوا داره ، آب و هوا که خوب باشه تمومه خودش میاد تقریبن یه همچین جمله ای!  باورم شد راست میگفت من شبایی که پشت سرهم بارون میزد و با لیوان چای پشت پنجره اتاق به تاریکی محض و سکوت خیره میشدم هزار تا اتفاق و سوژه تو ذهنم برای نوشتن صف میشد.  یا بعداظهر ها که نور سرزده خودشو مینداخت وسط اتاق ! به خاطر آب و هوای درهم مرداد حتی دلم برای نوشتن میرفت. 

اما  آب و هوای اینجا  تعریفی نداره عملن ،نهایت از کل سیصدو شصت و پنج روز آدماش ده دوازده روز بارون ببینن و صاف شه  و کیف کنن!  ولی راستش اینجا پر از سوژه هایی که لازم به تغییر و چسبیدن آب و هوا ندارن . پر از احساس میشی از دیدنشون  و دلت میخواد کاری کنی و میبینی بیشتر از نوشتن در توانت نیست! 

طبقه اول مخصوص بچه های نابینا و ناشنواست . کی فهمیدم ؟وقتی داشتم بلند بلند حرف میزدم پشت گوشی یکی از بچه ها اومد بیرون  و بهم گفت اینجا لاین شرقی مخصوص بچه های ناشنوا و نابیناست نباید بلند حرف بزنید خانم ، با کلی شرمندگی و خجالت دوییدم رفتم بالا!  از اون روز از پله های سمت همون لاین میام پایین بچه ها رو با دقت میبینم ، عصاش گیر میکنه زیر در ، کلیدش میوفته از دستش و خم میشه دستشو اطراف حرکت میده تا پیدا کنه ، از حموم اومده و داره آهنگ زمزمه میکنه که میخوره به دیوار ، یا اون دختری که همیشه میخنده و زیاد آشپزخونست!تو همه این موقعیتا من و یک نفر دیگه بودیم که میخواستیم کمک کنیم اما دلمون نخواست!  چرا؟ چون فکر کردیم نکنه آزرده خاطر بشن، نکنه بشکنن و جلومون شرمنده بشن ، نکنه ناراحت بشن! 

ظرف میگیرن دستشون دوتا ساختمونو دور میزنن از 15 تا پله میرن پایین تا غذا بگیرن ، اینجا دیدم بارها یا دوتایی میان یا از کسی کمک درخواست میکنن، اونقدر خوش معاشرت و پر از لبخندن که آدمیزاد دلش تالاپ تالاپ میزنه وقتی میبینه این حجم از توانمند بودن و اجتماعی بودن رو!  صبحایی که خیلی زودتر از الباقی بچه ها آماده ان که برن و آروم و با ملاحظه عصا رو روی زمین حرکت میدن. 

من عاشق یکیشون شدم، عاشق و دلباخته!  کم بیناست ، زاله ، موهاش نارنجیه، و اکثرا لباسای آبی میپوشه و هی جلوی آیینه خودشو نگاه میکنه!  چون متوجه من میشه نمیتونم زیاد نگاش کنم ولی از دور بارها حرکاتش رو میبینم و غرق لذت میشم ، غرق عشق.  

میدونید من به باور دیگه هم رسیدم فقط آب و هوا نیست که حالتو برای نوشتن جا میاره ، سرعت دریافت اطلاعات و محیطی که راکد نیست هم خودش باعث میشه سوژه ها تو ذهنات صف بشن! و برای اینکه احتمال پَرش از ذهن هست سعی میکنی حتمن بنویسی همون لحظه و نت بزاری حداقل که بعدن بتونی شاخ و برگاشو بهم وصل کنی!  

 

How not to be ignorant about the world

  • © زهـــــرا خســـروی

اُلا روسلینگ گفت سه تا چیز باعث شدن ذهن ما با ایده ها و دانش غیرمعمول پر بشه ، یکی جهان بینی منسوخ شده ی معلم هامون (همون محل و مدرسه ای که یه روز مرکز دنیای هممون بوده)  یکی کهنه شدن کتاب ها ( یا به قولی روند کند اطلاعاتی)  و اخری اینه که ما عاشق بزرگنمایی های ترسناکیم ( یا بهتر بگم ما اجازه دادیم خبرنگارها بتونن با ذهن های ما بازی کنن و این تحریک رو تا اخر رومون اجرا کنن که ما همیشه عاشق خبرای ترسناک و بزرگ باشیم).

چطور موفق بشیم؟ باید قدرت ادراک مون رو ببریم بالا به نقطه قوت تبدیل کنیم باید توانایی تعمیم پیدا کنیم!  یعنی چی؟

اُلا روسلینگ گفت یه راه وجود داره تمام شب ها بشینیم و با جون و دل حقایق رو  مطالعه کنیم(all of facts by hearts) که خوب نمیشه ؟ مگه نه؟ به قول خودش ما ادما عاشق shortcut یم!! 

چهار تا راه حل داد قبل گفتن راه حل هاش خودم فکر کردم اول ،حرفای اخرش رو بگم ، اُلا روسلینگ گفت : ما با داشتن دید جهانی بر مبنای واقعیت میتونیم بفهمیم چه اتفاقی در آینده رخ میده ، یادمون باشه هر چیزی که باعث ترسمون بشه مشکل رو بزرگتر برامون جلوه میده ،حالا اون چهار راه حل برای رسیدن به دید جهانی چیه ؟

Most thinks improve 

One hump 

First social then reach

Sharks kill few 

...

پ. ن: با همین عنوان نوزده دقیقه وقت بزارید و تماشا کنید تدتاکس  هانس روسلینگ خدابیامرز و پسرش اُلا رو:)

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن