درد مشترک مرا فریاد کن

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

وقتی بیشتر میرم تو شکم یه چیزی، هی کنجکاوی میکنم ، وقتی میگن چرا تو خودتی (مودبانه چرا عین گوه شده ریختت) میگم بخاطر هوای اتاقه!  وقتی ناهار دیروزُ میزارم رو گاز میرم تو بالکن سالن و نیم ساعت بعد از خیره شدن به بیرون و ذهنی خالی برمیگردم میبینم نصفش از دست رفته. وقتی هی سر و ته میکنم ولی هیچی به هیچی ، هی میگم اینو بچینم پازله تمومه ولی انگار دست بچه هفت ماهه خورده بهش و همه پر!  هی.. 

بیخیال داستان دارم این موقع ها ،بیهوده!  بیخود گیر میکنم تو یه سوالی

مثلن چی میشه که ما عصبانی میشیم؟ چی میشه یهو قاتل لحظه ها میشیم؟ تلخ میشیم ؟ اصن میفهمیم چه شکلی میشیم ؟ چرا ؟ 

 

+ عنوان سرقت شده از شاملو با دخل با تصرف 

که گر گریزم کجا گریزم

  • © زهـــــرا خســـروی

از این طرف خط که ایستادم تا چراغ عابر اجازه بده تا رد بشم ، پشت یکسری دختر و پسر که تند تند انقلاب و راه میرفتن و بلند بلند میخندیدن چشمم با دیدن شیرینی فرانسه برِ ابوریحان ذوق کرد. آدمایی که از پشت شیشه قدیش بیرون رو  با ریتم خودشون میدیدن و لابد حظ میکردن. 

اون جایی که دنبالش بودم تغییر کرده بود و دوباره باید برمیگشتم تو دل انقلاب، چرخیدم دور خودم چندباری و باز هم حاضر نشدم کمک بگیرم این بدترین حالت شخصیتیه منه که تا جونم درنیاد  سِلف طور دنبال همه چیزم.بعد پیدا کردن کتاب  دوباره تو بغل انقلاب بودم. 

گوشی سمت چپ هندزفریم کار نمیکرد ،صبح انداخته بودمش تو سطل. با یه لنگش تو گوش راستم change of season رو گوش دادم تا ته و با تمرکز. گوش چپم اما هنوز دیالوگای آدمای کنارمو میکشید تو خودش من بالا میاوردم! هر قدمی که برمیداشتم حس خفگی داشتم یاد زمستون دوسال پیش وسط دانشکده افتادم که از شدت آلودگی هوا دوباره نفس تنگی اومده بود سراغم و مدام نفسای عمیقی میکشیدم که باهام راه نمیومدن که نمیومدن.نگهبان گفت زنگ بزنم اورژانس و من نشسته بودم رو زمین و میگفتم لازم نیست خودش خوب میشه. 

آدما تو انقلاب حرف و حرکتشون سیگار بود.

+ پایه ای قلیون؟ اینو به دختری گفت که دستشو گرفته بود.

- آره چرا که نه

از خیابون رد شدم اینقدر تو ریه هام کشیده شده بود که دست راستم روی قفسه سینم حرکت میدادم. متوجه اطرافم نبودم حتی نفهمیدم کی موزیک و تغییر دادم فقط سرمو بالا آوردم دیدم روبروی دانشکده فنی نشستم. نشستم و نگاه کردم. خیلی با جزئیات میتونستم کل این راه رو قصه کنم ،خیلی بیشتر از این حرفا ولی میدونی بعضی وقتا لازم نیست همه چیز گفته بشه بعضی وقتا تازگی اولین تجربه ها باید بمونه که یادت بده ، که بدونی قرار نیست فردا صبح که بیدار شدی همه چی گل و بلبل بشه .

با جزئیات گفتنِ همه چیز عذاب آوره مثل اون مرد انتظامات مترو که وقتی وارد اتاقش شدم تا سوال بپرسم از اون نگاه های زُلِ بدریخت داشت و هی پای راستشو تکون میداد ،خودکار بیکشو تیک وار میزد روی میز و گفت نمیدونم! اگه بخوام همه چیز میتونم اونقدر سخت کنم که کمربندمو تا ته مسیر از ترس محکم ببندم.

اما نه، میبینم، حالم بد میشه، رد میشم ، و تموم میشه!  مثل همون پسربچه با بلوز قرمز که صورتشو براش سیاه کرده بودن و خانومی با کیف تپل کرمیش داشت بهش پول میداد، صورتش؟ معصومیت صادق و خالص! بی شک! 

مسیر

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

وقتی خیلی خستم چشام میسوزه و خیلی روشن میشه . جدی تو آینه بهشون زُل میزنم و میگم " چته دختره ی پَکَر هنوز مونده تا خستگی ، هنوز مونده تا آخیش بعد یه روز کلافگی و سروکله زدن ! هنوز اول راهی دختر ، قوی باش " بعد خیلی جدی دستامو قفل میکنم دو طرف صورتمو میگم " هواتو دارم برو جلو نترس"

بعد یه چای سبز دم میکنم و فول شارژ به مابقی کارا میرسم.عین امروز .عین امروز بعد آخرین کلاس خفنم 

 دلم میخواد وقتی وسط راه رسیدم وقتی رسیدم به چهل و اندی، عینهو دکتر وصفی همینقدر انرژی داشته باشم همینقدر بتونم با اطمینان حرف بزنم کیف کنم از رابطه یادگیری و حرف زدن و مشارکت.

انگار شبیه هیچ کس نبود.ادای هیچ کس رو درنمیاورد. این مقدمه ی " عشق بی نهایت من نسبت بهش شد".  کیف کردم از اینکه کلاس فلسفه علم نیاز محوره و استاد وقتی بهش میگن " منبع امتحانی مدنظرتون؟" یه نگاه سردی میکنه و میگه " شوخیت گرفته دختر؟"

انگار تو دایره المعارف زندگیش هیچ مدخلی به اسم خستگی وجود نداشت ، خیلی راحت و خودمونی رو میز نشست خوب نگاش میکردم یعنی اجازه میداد راحت تو چشاش زُل بزنی و از خنده ریسه بری. نشست و گفت ای دیجیتال ایمیگرنتای بیچاره !یه لحظه تا وقتی بیام به خودم و ببینم چی گفت ادامه داد میدونین امسال کیا اومدن دانشگاه ؟ بعد اون پسر چشم سبزه که مهندسی مکانیک خونده و الان ارشد جهان گردی بلند گفت : دهه هشتادیا . استاد ادامه داد به عبارتی دیجیتال نیتیوها ! بعد تازه فهمیدم از چی داره حرف میزنه و تا یک ساعت و نیم با فراز و فرودهایی که تو صداش داشت شروع کرد از  تعریف علم گفت از  فرق علم و دانش بعد از شبه علم ها و حلقه وین تا اونجا که رسیدیم به قسمتی که من میگفتم علم بیس فرهنگه و همه دیوونه وار اعتقاد داشتن که علم زیرمجموعه فرهنگه.

قشنگ پر انرژی همه رو میبرد زیرسوال و مینداخت به جون هم.هیچ کس ترسی از حرف زدن نداشت انگار یه دورهمی بود.اصلن نفهمیدم کی وقت ته کشید. 

 گوشیشو گرفت دستش و همینطوری که داشت میرفت سمت در همینطوری که همه نشسته بودیم و هنوز داشتیم بحث میکردیم گفت ای بابا یادم رفت خسته نباشید بچه ها و رفت! رفت و من به کناریم نگاه کردم و کناریم به من : تموم شد؟ + مثل اینکه.

بعد تو بیست و پنج دقیقه از دانشکده تا خوابگاه به این فکر میکردم یعنی این آدم بیرون از کلاس و فضای آکادمیک همین قدر خستگی ناپذیر و نان استاپه؟ همینقدر خواستنی؟ چقدر برای نزدیکانش وقت میذاره و با صداش ،با حرفاش با علمش با تجربه هاش لبریزشون میکنه ؟ همیشه همینقدر ادای شاگرد درمیاره تا استاد؟بچه هاشم وقتی نگاش میکنن با لبخندش قربون صدقش میرن ؟ چقدر کیف داره که نزدیک ترین بهت اینقدر دقیق،تاثیرگذار و عمیق باشه؟ اصلن زنده گی با چنین آدمی چه شکلیه ؟

من امروز بین همه استادایی که دیدم شیفته دکتر وصفی شدم.چشام هنوز میسوزه ،حس میکنم هنوز روشنه! ولی خسته نیستم همین مهمه. 

 

+بله فونت قاطی کرده:)

دلی که نخواد که دل نیست!

  • © زهـــــرا خســـروی

دلم میخواست یجایی بود با فراغ بال دراز بکشی رو چمنای خوش رنگ و یه دستش ، چشای خشکتو با دیدن آسمون و ابرای نرمش که کِش اومدن  تَر کنی.

بعد؟

 

همان صبحی که در نمازخانه تهرانپارس دو رکعت نماز خواندم

  • © زهـــــرا خســـروی

ساعت چهار و شانزده دقیقه صبحه ،دلم برای تبریز تنگ شده. برای شیشه قدی های ترمینالش که میشد یبار دل سیر شهر رو گریه کرد و بیشتر تو خودت مچاله شد و دلتنگ تر شد. 

ساعت چهار و هفده دقیقه صبحه ،فیروزکوه رو رد کردم ،کل این مسیر با تنها خواننده ای که مثل همیشه ترسیدم و خندیدم (آدام لامبرت)  آهنگ جدید superpower  رو گوش دادم !

ساعت چهار و نوزده دقیقه صبحه دلم برای پیاده روی های دیوانه ام از آبرسان تا تربیت ،ائل گولی تا آبرسان ، از مقبره الشعرا تا خونه ی امیرنظام ،ولیعصر تا دانشگاه تنگ شده ،واسه روزای عزاداری که رفتم مراغه و سه شب مهمون کردم خودمو و تا خرخره مست و لبریز شدم از صوفی چای و سد علویان یا مجسمه آناهیتا و زُل زُل بهش بستنی خوردن، رستوران دربار و پنه آلفردو دستپخت فرناز ، شمع پایلاماق، یا صبح عاشورا که همه مردا کفن تنشون بود و بلند بلند میگفتن ( الله، الله حسینا واینا ) یا اون علم بزرگش که میگفتن با دوتا جرثقیل نگهش میدارن و من وقتی بهش دست زدم همه تودلی هام پر کشید و هیچی یادم نبود و فقط اشک ریختم.

ساعت چهار و بیست و دو دقیقه صبحه ، دلم برای تبریز تنگ شده! برای لاله پارک و قیمتای نجومیش و عشقم به کلاهی که همیشه تو قلبم زندست ! یا اون پالتو گرونه برج شهر که ادای مانکنشو درآوردم و به غزال گفتم عکس بنداز بزار یادم بمونه عاشقش بودم!

یاد همه صبحای برفی و سرد بخیر که تا دانشکده پیاده میرفتم و از قرچ قرچ پوتینام رو برفا دوباره زنده میشدم .

یاد همه کوفته تبریزیای مامان رقیه ، کدوحلواییای خیلی شیرین مامان فرناز ، دلمه های مامان فاطمه ،لواشکای مامان سعیده، یاد دوشاب ،اهری ،نونای اسکو که قد موهام با خیس کردناشون خاطره دارم بخیر. اون آش خوشمزه که تند تند تو کافه بازار خوردیم، فالوده های ممتاز اصل سر پاساژ تربیت، یا اون کثیف بازیا تو جیگرکی بازار بزرگ ! یاد همه ذرت مکزیکای داغ تو زمستون یخ بغل برج بلور بخیر.

 

ساعت چهار و سی و چهار دقیقه صبحه ،دلم برای تبریز لک زده ، دلم براش لک زده همین الانی که یک ساعت مونده تا برسم تهران.

 

+ بماند به تاریخ همان روز (98.6.23)

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن