بابا یک دوره از زندگی اش را صرف تدریس تاریخ کرده است . معلم تاریخ بود و معلم سختی هم بود . یکبار هم من را سر کلاس هایش برده بود خیلی کوچک بودم فکر کنم اول دبستان ! همان زمان ها که خودش با آهنگ الفبا را یادم داده بود و من تصویر رفتن پای تخته کلاسش و نوشتن یادم مانده . 

بزرگ تر که شدم وقتی به راهنمایی رسیدم عاشق ادبیات بودم و تاریخ . دلیلش باز هم بابا بود . هم شعر میگفت ، همه قصه های تاریخی بلد بود و مهم تر از همه قشنگ صحبت کردن را . 

و حالا میتوانم به جرئت بگویم بعد از بابا "نادر ابراهیمی" من را بیش از پیش عاشق خواندن تاریخ و فرهنگ شهر و دیارم کرده است. عاشق ترکمن های شهرم . ترکمن های گوکَلانیِ متمدن ! عاشق گوکلان و یموت . عاشق غازان و چکدرمه خوردن ، بیشمه ها و بورک های عیدشان . عاشق اینچه برونی های یَموتی  ، مراوه تپه ، داشلی برون، آلاگل.عاشق لباس هایشان و آن آلناقی های زیر چارقدشان ، عاشق چارقدهای گران قیمت و ابریشمی شان . حتی بابا هم عاشق چارقدهای آنها بود . خیلی خوب یادم هست روز زن یکی از سال های دور برای مامان یک چارقد ابریشمی ترکمن خرید . آنقد زیبا بود که حد نداشت درست مثل رنگ چشم های مامان .

از خوشبختی های زندگی ام انگار یکی خواندن همین کتاب باشد. اینکه اینطور روان و ملموس در دل داستانی عاشقانه از اختلاف و اتحاد و انقلاب میگوید . خوب حرف میزند. پخته حرف میزند. در آنی از خنده به گریه میرساندت ، بعد دوباره قهقه سرمیدهی از صحبت کردن های بین سولماز و گالان یا گالان و بویان میش .

خیلی خوشحال ترم که پس زمینه ای دارم از درک کلمات ترکی و ترکمنی . حداقل که حسش میکنم و مثل خودشان درکش میکنم . 

سولماز و گالان عزیزم 

بگذارید کمی از این نام های زیبا برایتان بگویم 

سول از مصدر سولماخ واژه ای به معنای پژمرده شدن در وصف گل است ماز هم نشدن است ، سولماز یعنی گلی که پژمرده نمیشود و جاویدان است 

گالان هم یعنی جاوید 

زیبا نیست؟ هر دو عاشق یک مفهوم دارند، هر دو جاوید و همیشگی . هر دو آت سوار های حرفه ای ، هر دو زیبا .

یکجایی گالان به سولماز گفت هیچ وقت حرف دلت با زبانت یکی نبوده سولماز ، زبانت یکچیز میگوید و قلبت چیز دیگر ؛ یکروز کاری میکنم که این دو یک چیز را بگویند . خیلی زیباست ، روایت آرامشان از عشق برایم زیباست . این مسیر که طولش میدهند این یادگرفتن و فهمیده شدنشان زیباست . "گالان اوجا" کاملن میفهماند که  بخاطر نیازش نیست که عاشق است؛ به سولماز در تمام راهش می فهماند عاشق است که نیازش دارد. از همان برخورد  اول تا انتها . آنقدر زیبا ، آنقدر خوب که میفهمی عشق همان انقلاب است 

لحظه ای که بویان میش عاشق شد میگوید :

از دوست داشتن به عشق میتوان رسید، و از عشق  به دوست داشتن ، اما به هرحال این حرکت از خود به خود نیست ،از نوعی به نوعی ست ، از خمیره ای به خمیره ای ، و فاصله ایست ابدی میان عشق و دوست داشتن 

گالان لحظه ی عشق بویان میش و گزل را درک نکرد چرا ؟

نادر ابراهیمی میگوید : چون گالان به صورت هیچ زنی به غیر سولماز خوب نگاه نمیکرد ، زیرا هنوز چهره ی سولماز برای او حکایت ها داشت که بگوید ، و چشمه ها داشت که بنوشاند تا گالان آنقدر تشنه و گرسنه نباشد که بوییدن و نوشیدنی نو را جستجو کند . 

 

+ آنقدر خوشحالم برای خواندنش که به خودم که نگاه میکنم حس میکنم این کتاب باعث میشود روحم غنی و بزرگ شود .

از خودم ممنونم و از کسی که معرفی اش کرد هم که یادم ماند و دنبالش را گرفتم که پیدایش کردم که کشفش کردم .که حالا اینقدر حس سپاسگذاری دارم .

+ و ناراحت از اینکه گالان و سولماز مردند ،جلد اول کتاب اول تمام!