یک ماه مونده تا این دهه تموم بشه . این جمله ای بود که در آخرین پست اینستگرم #نسیم_بریسا خوندم . نوشته بود این جمله در توییتر در بین قشر آکادمیک انگلیسی زبان ترند شده و همه دارن میپرسن خوب بیاین بگین چی کار کردین تو این دهه؟! نوشته بود همه میان و می نویسن چند تا مقاله چاپ کردن ، چه جاهایی کار کردن و بلاه بلاه بلاه

نسیم در ادامه نوشته "من به عنوان آدمی که توی این دهه در دنیای آکادمیک بوده و میتونه یه لیست بنویسه از پروژه هایی که کارکرده ، با این سوال مشکل دارم و عقیده دارم نفس این سوال درست نیست "

پست قبلی بلاگم رو  که گذاشتم و از باعث و بانیِ قشنگش کمال تشکر رو دارم ،  کامنتای خوبی گرفتم ، از این که تونستم از همه کپی پیست کردن و پازل کردن نُت های قدیمی گوشیم که تو روزای سخت و مچاله میخوندم و تکرار میکردم ، چیزی انتقال بدم و انرژی بدم بهتون حال خودم هم به طرز غریبی خوب شد ! و خواستم اگر بتونم از این به بعد همین قدر انرژی خوب تولید کنم تا به خودم برگرده ، تا کنار شما اصل حال خودمم خوب شه .

 به قول نسیم زنده گی فقط چاپ مقاله و پروژه های انجام شده نیست !راستش من هم مثل نسیم بُعد درس خوندن در زندگیم جایگاه ویژه ای داره و کلا حالم با درس خوندن  روبراه تره ولی واقعا زنده گی فقط چاپ 10 تا مقاله ISI نیست !اینو زمانی فهمیدم که به در و دیوار میزدم که شبیه شیدا برم روسیه دندون پزشکی بخونم یا شبیه مانیا برم آلمان پزشکی بخونم یا شبیه حلیا دندون پزشکیِ مجارستان یا شبیه فاطیما برم استرالیا یا مثل هادی بلاروس ! یا اصلن چرا دور شبیه پیام بشینم یه سال دیگه بخونم شاید ..! ولی یه شب که تو فکر رفتن به انگلیس بودم و خیلی جدی و باحرص میخواستم هرطوری شده بدون ساپورت مالی حتی خودم پاشم برم و پزشکی بخونم یه پست از هومن سیدی خوندم که نوشته بود "اینجا خاکش طلاست باید بسازیش" 

بخودم گفتم نه فقط خاک این مملکت که خاک خودم از طلاست ! باید بسازمش، من اون موقع یه آدم رسمن شکست خورده و پر از مشکل بودم که اول  باید فشارای روحیمو کمتر میکردم، باید اول زنده گی خودم و تکلیف خودمو روشن میکردم،الان میفهمم  من منم و شیدا شیداست ، مانیا مانیاست . هادی هادیه . الان میفهمم که من یه بهمن بودم که خودم فقط میتونسم تکونش بدم ، فشار آخرُ خودم باید به خودم وارد میکردم ، که ریزش کنم و بارمو خالی کنم!

حالا سوال چیه ؟ سوال اینه تو زهرای بیست و دو ساله نظرت در مورد زنده گی چیه ؟  

بارها و بارها این جمله رو پرسیدم و هنوز و هر لحظه میپرسم .حالمم بهم نخورده که هیچ هر روز مشتاق تر بهش نگاه و فکر میکنم. هر روز شاید تعریف جدیدی به ذهنم برسه با مسئله ای روبرو بشم که بعدش دوباره یه چیزی به تعریف جدیدم اضافه کنم یا شایدم کم کنم! همین لحظه زهرای بیست و دوساله چه تعریفی از زنده گی داره؟!

 

دیدی وقتی آروم و باحوصله یه غذایی رو میخوری میتونی همه مزه ها رو توش حس کنی ؟تو یکی ترشی غالبه،یکی شیرینه اون یکی تلخه یا نمکی؟ زنده گی مثل مزه مزه کردن یه غذا میمونه هر روزش یه قابلمه ایه که از صبح بار میذاری خودت و قراره هنر دستاتو نه این دفعه هنر روحتو توش هم بزنی . مهم نیست نمکی یا تلخ یا حتی ترش . همیشه که چیزای شیرین نیستن که حال آدمو خوب میکنن بدن به ترشی و تلخی و نمکی هم احتیاج داره . زنده گی هم همینطوره . اونم ازت میخواد بفهمی و با عمق جونت حس کنی هر ثانیه ممکنه از زیر پشتیبانی و حمایت شیرینِ هر کسی خارج بشی ، هر لحظه ممکنه غمای شور مثل وارش! (بارونای تند شمالُ میگن وارش) بباره رو سر و صورتت ، لباس تنت نباشه اونم تمام زورشو بزنه که حسابی خیست کنه، هر لحظه ممکنه زیباترین اشخاص زنده گیت به تلخ ترین روش ممکن اذیتت کنن، هر لحظه ممکنه مهم ترین آدم های زنده گیت رو از دست بدی ، هر لحظه ممکنه جمله یه نفر انچنان سنگین باشه که هضم نکنی و روزتو خراب کنه ، هر لحظه ممکنه توی شیرین توی تُرش بشی!

ولی بیاید با انصاف باشیم اینا همه شون مزه ها و  اتفاقایی ان که میتونن بارها و بارها بیوفتن و زخمیمون کنن و شکاف عمیقی تو روحمون ایجاد کنن ،که باید بیوفتن ! دلیلی نداره همه چیز شبیه تابلو نقاشی پیکاسو باشه یه وقتاییم جکسون پولاک وجودمون هنرنمایی میکنه منتها ما سردرنمیاریم ! یعنی زمان میخواد که سردربیاریم. یعنی مونده تا لِول بعدی که  بخندیم !همه این اتفاقا  قابلیت اینو دارن که خاطراتی بشن که نتونیم پاکشون کنیم، بوهایی بشن که تو لایه لایه مغزمون کاشتیم و عشق کردیم و فقط با یه نشونه میتونیم برگردیم بهشون ، انگشتاتو نگاه کن چند صدبار نوشتن که دوستش دارن؟ 

آره همه اینا همون زنده گی ان که یه وقتی همون تلویزیون رنگی بودن که با ذوق از هرروز داشتن و نگاه کردنشون غرق لذت و مستی میشدیم. حالا چی؟ برات سیاه و سفید شدن ؟ حالا برات زنده گی معنی نداره؟ 

بیاین حساب کنیم با همون انگشتا چندبار خدا رو شکر کردیم؟ چند بار بعد هزار ضربه و دردو زخم به کسی محبت کردیم؟ پناه یکی شدیم؟ برامون از درداش گفت بغلش کردیم براش از دردامون گفتیم و بعد خندیدیم؟ براتون گفته بودم که زنده گی عشقه؟ صفاست ؟صمیمته؟ براتون گفته بودم که زنده گی همین محبت و پشتیبانی و حمایته ؟ همین قربون صدقه رفتنا و دورت بگردم گفتناست ؟همین سوپایی که بعد مریض شدن یه دوست براش میپزیم ؟ همین ناهاری که باهم تقسیم میکنیم ؟ همین وقتایی که پشت گوشی میگیم مامان قرصاتو خوردی؟ همین وقتایی که ..

قشنگه بیاین بسازیمش اول خودمونو بعد زنده گیمونو.