امشب حالم خراب بود ،اونقدر خراب که مثل همیشه  دلم میخواست یه جای بلندِ بلند باشه تا بی نهایت داد بزنم و محکم گریه کنم ،قبلا یادمه نوشته بودم از بلند و محکم گریه کردن که چه حالیه که چه شکلی میشم ، نمیدونم کجا ولی نوشته بودم.

وقتی نیست. وقتی چیزی که لازم دارم نیست. وقتی از بلندی و داد و گریه ی محکم خبری نیست ،میشینم وسط اتاقم درست جایی که لپ تاپ و یسری کاغذ که قد جونم بهشون وابستگی دارم،میشینم کنار بیستمین لیوان چای سبز و بیسکوئیت ستاک محبوبم،تو سکوت مرگبار اتاقم و تلاطم مرگبارتر مغزم مدام حس آرامش رو طلب میکنم نه با زبون آروم چشامو میبندم و ذهنمو رها میکنم ،اشکالی نمیبینم اگر گریه کنم،اگر غر بزنم، شکایت کنم. اروم گریه میکنم بلند میشم چراغُ خاموش میکنم ، حالا که فضا آماده تر شد هم  غر میزنم ،هم شکایت میکنم، هم نصیحت میکنم و هم اون وسطا خودمو سرزنش میکنم بهرحال بدونید حال قاطی پاطی و عجیبیه .

پروسه عادی ای شده برام ، دیگه باهاش کنار اومدم.

میاد و با همین منوال میگذره و تموم میشه و من هم بعدش خودمو با قربون صدقه رفتن خودم (اشکال نداره همه چی درست میشه ،همه اشتباه میکنن ، ایرادی نداره امروزُ تافت نزدن واسه همیشه ،تا ابد که قرار نیست شاکی بمونی) تموم میکنم . هر جمله بستگی به اون مودی داره که اتفاق افتاده و تا خرخرهٔ منو جویده. 

میدونین که بچه ها تو رحم مادر چه شکلین ؟ موقعی که همه چی آروم شد (من چقدر خوشبخت شدم) موقعی که همه بشقابا رو تو در و دیوار مغزم شکوندم ،همون موقع خودمو پرت میکنم رو بالشم و همون شکلی تو خودم جمع میشم ، به ریتمای آروم ذهنم گوش میدم همزمان که چشام بستست ،  یاد اون جمله میوفتم که از خدا پول زیاد ، یه شغل تاپ، یه همسر خفن یا اموال مادی  عتیقه نخواید به جاش  بهش بگید به ایده هایی نیاز دارید که تبدیل به فردی بشید که این موقعیت ها و خواسته های ذهنی رو خلق میکنه و بوجود میاره .

الان که این متن رو تا ته خوندید مطمئن باشید آروم ترم و سرم رو بالشمه و تحت کنترلم :)