هنوز بیست قدم از پیاده روی مان دور دریاچه نگذشته بود که صدای جیغ یک مادر را شنیدم . با صدای جیغ برگشتم و دیدم چارقد ترکمنی اش از سرش افتاده و مردم دورش جمع شده اند. من  برگشته بودم به سمت صدا 

بعدا به من گفت : نمیدانم کی دویدی و از کنارم غیب شدی .اصلن چرا دوییدی؟

وقتی  پرسید چرا دوییدی؟ گفتم: با اینکه کاری از دستم بر نمی آمد ولی بین ایستادن و دوییدن دومی را انتخاب کردم . رسیده بودم کنار آن خانم ، رنگ به  چهره اش نمانده بود چارقدش افتاده بود و دیگر حتی صدایش هم درنمی آمد از کناری ها فهمیدم یک بچه افتاده داخل دریاچه یک نفر رفته بود داخل آب و بعد دو دقیقه تقریبن یک پسربچه که شکمش پر از آب شده بود و توانایی گریه کردن نداشت آمده بود بیرون . مردِ نجات دهنده بچه را سروته رو به زمین گرفته بود حس کردم خودم دارم خفه میشوم دو سه نفر جلویی را زدم کنار و گفتم (برعکس کن بچه رو بزارش رو زمین برعکس کن برعکس کن) نمیفهمید فارسی نمیفهمید مرد کناری به ترکمنی برایش گفت بچه را بخواباند آنقدر جمعیت زیاد شده بود که یک لحظه گم شدم ولی خیالم راحت شد بچه را روی چمن گذاشته بود  و آب تقریبن از شکمش تخلیه شده بود میتوانستم صدای گریه اش را بشنوم .

یک پسربچه با موهای گندمی و صورت گرد. میشود گفت بیشتر از دو سال نداشت .امکان ندارد یادم برود.

سه دور دور دریاچه پیاده روی کردیم از هر دری حرف زدیم ، بحث کردیم، سرو کله زدیم ولی هیچ کدامشان را نمیفهمیدم ، لمس نمیکردم شب که خانه رسیدم  موقع خواب هی تند تند پهلو به پهلو میشدم خوابم نمیبرد

من فوبیا دارم از خیلی سال پیش فوبیای اینکه باید دست بچه را بگیرم و نگذارم بدون من جایی برود سر این موضوع یکبار بحث کرده بودم با (ل) گفته بود دختر باید یاد بگیری به بچه اعتماد کنی . ولی من گوشم بدهکار نبود هنوزم نیست . من فوبیا دارم. و مدام میترسم بچه برادرم تنهایی راه پله را پایین برود ، بچه خاله ام تنهایی برود سبزی فروشی کنار خانه شان ، تنهایی بازی کند، اصلن تنها کاری کند .

تا صبح خوابم نبرد ساعت از چهار و نیم گذشته بود که بلند شدم صبحانه خوردم فکر کردم به اینکه آن مادر تا صبح چه حالی داشته ، اصلن خوابیده؟ تا صبح بچه را بغل زده و توی دلش زار زده ، خودش را سرزنش کرده؟ به خودش قول داده تا ابد بچه را از خودش دور نکند؟ همه جا محکم دستش را بگیرد که مبادا از جلوی چشمش دور شود؟

یکبار توی توییتر یک نفر نوشته بود دو سال پیش بچه ام را بالا پایین روی هوا میانداختم بچه چندماهه ام از دستم لیز خورد و مُرد! همین .ادامه داده بود : حالا انگار خودم نیستم انگار هیچ وقت نبوده ام . چهره ی اون هم یادم نمیرود. پیر شده بود ولی فقط سی سالش بود .

حالش را  میفهمیدم و از همان جا فوبیای من بیشتر رشد کرد، بال و پر درآورد بیشتر مرا ترساند بیشتر درونم نفوذ کرد.

من دیشب تا صبح انگار توی جهنم بودم انگار تب کرده بودم و جای آن مادر هزار بار  با خودم حرف زده بودم .