دوازدهمین سحر 

 

خیلی خندیدیم تا نزدیکی سحر بیدار بودیم ، خندیدم ،واقعی. میتونستم حس کنم تک رگ روی پیشونیم زده بیرون از هیجان.یا حتی چروکای جوون کنار چشام حتی میتونستم حس کنم بخاطر واقعی بودن حس خنده رنگ چشام عسلی تر شده .

 کره و مربای گل شد سحری که خیلی چسبید اتفاقن.اینو تنهایی خوردم،تو لحظه نبودم ولی چسبید. گاهی وقتا خودمم میمونم ذهنم کجا جامونده و چرا پیشم نیست ،شبیه بچه های بازیگوش که از مدرسه فرار میکنن تا خرابکاری کنن!  میره یجایی که نباید بره ،اذیت میکنه پاشو میکنه تو یه کفش میگه نمیخوام من اینجا رو دوست دارم! 

ترجیح دادم برای خودش بچرخه و صفا کنه، تخلیه که بشه خودش مثل بچه آدم برمیگرده؛ میدونه چقدر بهش احتیاج دارم تا زنده بمونم، تا با افسردگی بجنگم ،تا بتونم بفهمم کی ام؟ و چیکار بلدم؟ کجام و کی میتونه کنارم بمونه و جای من بجنگه ،وقتی پاهام شُل شدن و لرزیدن دستمو بگیره بلندم کنه و راه ببره. کی میتونه باشه و بجای من واسه زندگیه من بجنگه!

بهش گفتم من آدم افسردیم و باید کمکم کنه یواش و آروم خوب بشم،که خودم بشم، که دیگه موقع عصبانیت حواسم به بی حسی کتف و درد معدم باشه .

سحر امروز این شکلی بود،آروم ،آروم،آروم ..

 

 

*عنوان آهنگ پرانتز ،کاوه آفاق