ساعت 7:27 دقیقه صبح است، حدود ساعت چهار و نیم صبح صدای عجیبی از یخچال شنیدم از خواب بلند شدم ، چراغ آشپزخانه را زدم! بله لوله تصفیه آب ترکیده بود و آب کل راهرو را پر کرده بود همه خانه را بیدار کردم و یک ساعتی طول کشید تا اوضاع سامانی بگیرد !

بعد از آن خوابیدیم، یعنی بقیه خوابیدند من فقط سرجایم چپ و راست میشدم . خوابم نبرد و یادم آمد هنوز بعد حدود بیست و اندی روز چند صفحه ای از کتاب " راز فال ورق" را تمام نکرده بودم ، مشغول خواندن آن شدم روی میز صبحانه نشستم تا الان که بالاخره تمام شد. که دوباره ایمان بیاورم به یاستین گوردر ، به قلمش، ذهنِ بهم ریختهٔ منظمش! و حالا نمیدانم شاید دوباره بخوابم. ولی این را میدانم که روز جالب و عجیبی را شروع کردم.