وقتایی که طنابِ داره میبُره چشامو سِفت میبندم و مثلِ وِرد تند تند تکرارش میکنم:

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای

فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

اصلن نمیدونم ربطش چیه ولی عینِ یه منجی که از ته چاه تو داد میزنی اون طناب میفرسته و یواش یواش بالا میارتت، مثلِ یکی که انسولینش همراهش نیست و یکی حمله میکنه و دعوا را میندازه تا برگرده به حالت تعادلش!یا هرچیزی که منجی میشه تا نجاتت بده 

وقتایی که دعوام میشه یه شکلِ دیگست اما، مخصوصا تو دوران خوابگاه که پررنگ تر شد، به عین دیدم ، باورم شد رفیقُ باید چسبید، رفیق خوبُ باید دو دستی چسبید 

یه جمله از یه جایی که قبلا گوشه ذهنم موند از"بعد از پایان"  فریبا وفی:

درد جدایی از دوست، از درد جدایی از رحِمِ مادر بیشتر است. بچه نمی‌فهمد چرا از جای گرم و نرمش پرت شده بیرون، اما ما می‌فهمیم که تنها شده ایم...

یه وقتایی خیلی عاشقم و میدونم که همتون میدونید. یه عاشقِ آروم که دلش قرصه اون وقتا با تک به تکِ سلولام میگم:

گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟

آن چنان مات که یکدم مژه برهم نزنی!

مژه برهم نزنم تاکه زدستم نرود 

ناز چشم تو به قدر مژه برهم زدنی!

موقع هایی هم هست که به شدت یه حسِ تلخِ حالم بهم زن دارم! تنهایی و دلتنگی باهم.. یه صورتی که عینِ گچ سفید، چشای گود و خسته، لبایی که هیچ رژِ لبی خوشحالشون نمیکنه، مژه هایی که هیچ ریملی منظمشون نمیکنه، آدمایی که هیچ جور حالمو خوب نمیکنن راستش اینجا طناب نبریده ولی دلتنگم و واقعا نمیدونم چرا! اون وقتا یه گوشه پیدا میکنم، دنج باشه خودم باشم و مدام تو ذهنم میاد

مرا از دورها تماشا کن

من از نزدیک غمگینم

اینا بیتا و نوشته هایین که با من آشنان با تک تک کلماتشون خاطره دارم، خاطره که میگم لحظه هایی که "چیلیک" تو ذهنم ثبت شدن.