تا امشب خیلی خوشحال بودم که تجربه خوابگاهی بودن رو دارم با دیدن برنامه خندوانه و هادیِ حجازی فر و تعریف خاطراتش از خوابگاه بیشتر هم خوشحال شدم و کیف کردم
خوابگاه. دعواهایی که درش حل میشه و فراموش، ‌صبح هایی که جلوی آینه بزک دوزک میکنیم و آهنگ شاد باز میکنیم و قِر میدیم. یا حتی صبح های عصبانی و اخمو و " الان هر کی حرف بزنه دندوناشو خورد میکنم" 
عصرهایی که چای دَم میکنیم و همه وسطِ اتاق شروع میکنیم به سروکله هم زدن و غیبت کردن و :"آره فلانی اصلن مالِ این حرفا نیست .." 
شبایی که از شدت درد و عرق و تو تب سوختن همو بغل میکنیم و میبریم بیمارستان. لباسای همو میپوشیم ادای همو درمیاریم . سر اینکه کی بلند شه کتریِ چای که جوشیده رو بیاره سنگ کاغذ قیچی میکنیم. 
موقعی که یکی خستست یواش حرف میزنیم ، موقعی که یکیمون عصبانیِ باهاش دهن به دهن نمیکنیم، یا موقعی که یکیمون خوشحالِ همه رو مهمون میکنه. 
یادِ اون صبحی افتادم که رفیقم میگفت انالیز میوفتم بعد که سایتُ باز کرد دید 10.25 شده همه رو صبحونه مفصل مهمون کرد. یا شبایی که پشت خوابگاه از شدت غم و غصه رفیقاتو میبینی که سیگار میکشن چیزی نمیگی و فقط گوش میکنی حرفاشونو بغلشون میکنی و میزاری دلِ سیر گریه کنن. فقط واسه ارامششون سر نماز از خدا قول میگیری
وقتی همو بغل میکنیم، وقتی میخندیم، وقتی پولِ ناهار امروز اون یکی رو حساب میکنیم، وقتی شام نداره شاممونو باهاش نصف میکنیم، وقتی پول کم داره اون یکی میزاره از پولش روش ، وقتی میشینیم دو نصف شب فیلم ترسناک میبینیم. 
یا حتی روز امتحان برنامه نویسی بخیر که تا صبح همه بیدار بودیم ولی یهو خوابمون برد یهو همه گوشیا خاموش بود و  مدیرگروه فکر کرده بود "نکنه با گاز بخاری خفه شدیم هممون" و بعد با وساطتش یه ربع قبل تموم شدن نشستیم سر امتحان. 
یادمه (ه) تعریف میکرد یهو دیدم سه تا دختر بدون میکاپ نشستن سر جلسه یکی دکمه های مانتوش بالا پایین بسته بود ، یکی مقنعش کج بود اون یکی یه چشمش یادش رفته بود خط چشم بکشه
اره خوابگاه
چه خوبِ این مکان که تاریخ انقضاش به قول بچه ها گفتنی قدِ کنسروا و شیر و ماستاشِ!!