خسته میشدم، خوابم سنگین بود،  میخواست بیدارم کنه میگفت بلند شو بلندشو خونه آتیش گرفته! روی بدنم با دست راستش ضرب می‌گرفت و بلندتر تکرار میکرد اوایل انگار زیر دستش بدنم شروع میکرد به داغ کردن دنبالش لرز میگرفتم و می‌پریدم،یادم میاد.

آره، هر وقت شبیه بچه ی تو رحم مادر میخوابیدم خوابم عمیق بود اون موقع بود که یعنی عجیب خسته ام و پرت شدم تو عالم رویا،  وقتی ام می‌پریدم از خواب یه طرف بدنم لمس بود یه حالت فلجی موقت. مخصوصا معدم باد کرده بود

 ! اوایل عصبی بودم از کارش بغض میکردم و یه تلخی بدی ته گلوم حس میکردم،  عادت کرده بودم همه میدونستن عادتش شده!  خونه رودابه ،یادمه سوم مانی بود، تو آتیش سوخت! بدجور سوخت، پاهام سست شده بود، تکیه داده بودم به یه پراید سفید و یکدفعه افتادم زمین.

  حال عجیبی بود گریه بند نمیومد، آدم وقتی نمیتونه کاری برای چیزی یا کسی که داره نابود میشه انجام بده چه حسی داره؟ فقط یادمه صدای کفشایی که بدو بدو میکردن انگار که اتفاق؛ اتفاق نیست!  اتفاق سخت و چی میگن؟ مطمئنم اتفاق نبود.

صدا به صدا نمی رسید ! لیا کنار من روی زمین نشسته بود مات صحنه روبروش بود!شمعدونی هایی که می سوختن و نرده هایی که آب میشدند!لیا نگام کرد و با یه صدای آرومی که ازش بعید بود گفت: خوابم مگه نه؟ گلوم انگار میپرید بالا و پایین ،بریده بریده گفتم: نه! نه لیا؛ ایندفعه سوخته ؛ ایندفعه خونه آتیش گرفته.

چندسالی از اون فاجعه  میگذره اخبار حوادث نمیبینه؛ موقع بیرون رفتن گاز و قطع میکنه و از همه ی اهل خونه میخواد که تایید کنن که گاز قطع! چند سالی میشه که کسی رو از خواب بیدار نمیکنه.