جاذبه! اینو گفت و رفت سراغ کشتی چوبی دست ساز کنج اتاق؛نگاهش بدون خستگی محو بادبانای کشتی بود! بادبانای سفید و سرکش. اتاق تاریک بود و سرک کشیدن یه نوار تیز و روشن از خورشید که درست میخورد به بادبان ها اون قسمت از اتاق رو خواستنی تر کرده بود ؛از دور میشد ذره های گرد و غبار ریز که توی آفتاب لو میرفتندرو دید.


صحنه جذابی بود که ناخودآگاه گردنم زاویه گرفت و دست راستم رفت زیر گوشم و چند ثانیه مستانه این صحنه رو با چشمام میبلعیدم!سرمو چرخوندم سمتش که دیدم تکیه داده به بالش گلبهی کنار دیوار ،با دستاش زانو هاشو بغل کرده بود و چونشو چسبونده بود روی دستای قفل شدش! گفتم: جاذبه چی؟ یه نفس کوتاهی خالی کرد ،سرشو گرفت بالا و گفت: هوای اتاق خفه است،ضعیفه ولی این سرکشای سفید و ببین!  ببین چطور با این هوا اوج میگرن و کیف میکنن، این هوا با ضعیف بودنش هم براشون جذاب،قیافه ی عاشقی داره!

میخواستم حرف بزنه، میخواستم صداش بیشتر یادم بمونه!  گفتم: چرا اسمشو می‌ذاری عشق؟ شاید فریبشون داده،شاید داره بازیشون میده، شاید اونا توی رینگ زیر فشارن!  شاید مجبورن ؛ راست، جاخالی، هوک چپ ،آپرکات!!  

عجیب نگام کرد، شاید هم تعجب قاطی حس اون لحظش بود، تعجب برای غیرقابل هضم بودن حرفام! لباشو با زبونش خیس کرد ،لب پایینشو گاز خفیفی گرفت و چند لحظه مات نگام کرد، بازم حرف نمیزد، یه نفس عمیق کشیدم میخواستم چیزی بگم که لباش بی صدا بالا و پایین میشد شاید داشت جملشو مرتب میکرد، چند ثانیه نگذشت که گفت: تو توفانی یه ویرانگر! تو چیزی از عشقای آروم و یواشکی نمیفهمی از عشقآی ساده و بی سر و صدا!افکارت مسموم،یه رد محسوس از شک و دودلی آزارت میده ؛باورت ضعیفه میفهمی؟


همینو میخواستم؛میخواستم روم بتوپه و با قدرت حرف زدنش قلمرو ی افکارشو یه بار دیگه مشخص کنه، یه بار دیگه باهام مخالفت کنه از نبودن احساس توی وجودم کفری بشه؛ دوباره نگاهش کردم دکتر میگفت ام اس داره؛ ولی من دیگه برام مهم نبود که این عشق ضعیف، سخت!  دیر رشد میکنه؛ من خیلی وقت بود که عاشق این هوای ضعیف بودم.. 


* صرفا داستان کوتاه محض یادآوری آخر هیچ اتفاق و داستانی از زندگی واقعی جایی توی این صفحه نداره.  اگر هم باشه حتما تاکید میکنم واقعیه برای دوستانی که میپرسن واقعی بود و... 


* این سبک از نوشتن رو دوست دارم اینکه مخاطب خودش جنسیت فرد و مشخص کنه و حدس بزنه کدوم مرد و کدوم زن داستان؟