راه میرفتم ،صورتم را شلّاق میزدی خیابان ها را خسته میشدم باز هم شلّاق میزدی  ،توری شکسته بود و در آشپزخانه رو به ایوان چهارطاق ، پنجره ها را هو میکشیدی یادت هست؟ مورچه ها به جایم ساندویچ ها را گاز میزدند و من باز هم روی صندلی فرانسوی شیک آشپزخانه ام از تو  شلّاق میخوردم ،موجِ ترس توی ذهنم رخنه میکند دیگر خبری از تو نیست حتی خبری از شلّاقِ نقره ایت ،هوا شبیه نسکافه های دَم غروب داغ است  قطره ای اشک از کنار چشم هایم میلغزد و پلک ها دنباله روی آن هم دیگر را بغل میکنند این دیگر چه داستانِ مسخره ایست چرا نیستی؟من به ضربه های تو عادت کرده بودم ضربه هایی که بوی عجیبی داشت اشک هایم مسابقه نمیدهند مریض شده اند و تب دارند اشک هایم بی تابی ضربه های شلّاقت را دارند و تو آسوده زیر خروارها خاک خواب را به چنگال میکشی شبیه یک ترنکسشوال روحی شده ام سیب میخورم گلویم بوی بادمجان سوخته میگیرد عجیب است با تو ام «باد»چرا دیگر گلویم را شلّاق نمیزنی؟چرا سرما نمیخورم؟چرا کلاغ های دَم صبح شمال از فرط سرما غار غارشان گوش هایم را غُر نمیزنند ؟چرا هان؟چرا خوابیده ای لعنتی ، بیدار شو ببین سرما، زمستان حتی پاییز پیش پیش هوایت را کرده اند شلّاق بزن شلّاق بزن صورتم را من جرعه جرعه تو را میخندم فقط بیدار شو ..