راه پله

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

راه پله های این خانه! پنج سالی شد؛ هم تولد دیدند،هم مرگ، هم ترس، هم آرامش، هم قهقهه!توی همین پنج سالی که اینجا کنار هم انگار هر روز همه چیز را دیدیم، روزهایی که سکوت کردیم  و گذشتیم ، روز هایی  که از شدت خوشحالی دوتا یکی ات کردیم و چه قصه ها و چه قصه ها..

عجب خواب کوتاهی بود

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۶ نظر
شاید خیلی هایتان آ سید رضا عمادی را بشناسید. اما من تازه خیلی اتفاقی طور و شانسی پیجش را پیدا کردم، روز تولدتش بود . نوشته بود:
از 1.6.52
تا 
1.6.97
عجب خواب کوتاهی بود
و من تازه فهمیدم شهریور شده ، مثل همه سالهای قبل که مرداد در ذهنم بزرگ و طولانی میشد و یکهو میفهمیدم که شهریور آمده ، که دوباره باید کنار شمع 2 تولدم یک عدد جدید بیاید، خلاصه حالتان را از دوباره گفتنش بد نکنم از اینکه خیلی میترسم ،خیلی واهمه دارم،از اینکه عجب خواب کوتاهی بود.
* میگویند از زبانی که با آن گناه نکردی دعا کن ، یک قولی میدهید؟ که هشتم شهریور که رسید سر نماز هایتان برایم دعا کنید ، من هم از زبانِ خودم برای همه تان دعا میکنم، دعا میکنم اتفاق های خوب تا خرخره مستتان کند!

دکتر سید مصطفی محقق داماد

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

کودک بودم و به مقتضای سن با همسنان خود یعنی بچه های شش – هفت ساله  فامیل در منزل بازی میکردیم. عصر تابستان بود وشهر قم ایام گرم خود را طی میکرد. پدرم در زیرزمین استراحت میکردند . سروصدای بچه ها ایشان را از خواب بیدار کرد. آمدند وخطاب به من  جمله ای گفتند که اینجانب اگرچه آنروز نفهمیدم ولی عینا به خاطر سپرده ام و بعد ها به عمق آن واصل شدم. ایشان خطاب به من فرمودند : مصطفی !! این بار تو را تنبیه نمی کنم چون عقاب بلا بیان قبیح است. ولی از این به بعد باید بعد از ظهرها که وقت استراحت است در منزل سروصدا نکنی و با وجود این تذکر از این به بعد اگر تکرار شود تنبیه خواهی شد.!! (این قاعده فقهی مستند به حکم عقل است وزیربنای اصلی از اصول حقوق بشر و اصل قانونمند بودن جرم و مجازات در قوانین اساسی دنیای معاصر را تشکیل میدهد. یعنی مجازات کردن برای عملی قبل از ممنوع ساختن آن زشت است)


*یه مطلبی از ایشون میخوندم این قسمتش دیوونم کرد ، چقدر خوبی شما آ سید! با اینکه قواعد فقه از درسایی که به خاطر یه واحد کلافه میشم از دستش ولی نه وقتی شما نوشتی!

درس هایی از زندگی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر
دوم راهنمایی یه معلم هنر داشتیم خیلی یه طورِ عجیبی بود ، جوون ، با استعداد وخیلی یه طوری! 
روز آخری بهمون گفت بچه ها یادتون باشه تو کلِ زندگیتون جمله هاتون رو مثبت تو ذهنتون ترجمه و رو لبتون بیارید، اون موقع خیلی خوب متوجه حرفاش نمیشدم؛ میگم که برای من سیزده ساله زیادی یه طوری بود
حالا میفهمم مثلا الان باید به جای  " قرار نبود موهامو کوتاه کنم" بگم " قرار این بود  موهام بلند بمونن!" 
هنوزم نمیفهمم چرا! ولی مهم اینجاست واقعا قرار نبود این لعنتیا این دفعه کوتاه شن، ناراحتم ولی یاد گرفتم هر اتفاقی شاید همون یه ثانیه آخر تغییر کنه، همون لحظه که قرار بود یه سانت کوتاه بشه ولی بیشتر از نصفش رفت!!

سکانسی کنارِ ساحلی آشنا

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

اِسپیلت رو فن داره کار میکنه، صداش پایینُ بالا داره، گاهی وقتا با قدرت میکشه  و کار میکنه یهو ول میکنه ؛ صدای دریا میده، موج هایی که با قدرت میخورن به صخره بعد فروکش میکنن که یعنی آروم شدن.

دستمو میزارم تو دست رویاهام و پرت میکنم خودمو تو چهل سالگی ،  کنار ساحل ، یه غروبِ نیلیِ سرد ، یه شالِ کنفیِ فیروزه ای ، یه تونیکِ گشاد نخیِ سفید ، شلوار سفید نخیِ دم پا کش ، دستامو انگار ضربدری رو شونه هام قفل کردم و خیلی آروم و عجیب به روبروم نگاه میکنم، از اون دور یه مهِ باریک دستاشو دراز کرده و کِش میاد ، باد تو تنم میچرخه و مثلِ یه روح سرگردان بارها و بارها از تنم عبور میکنه و لرز تو تنم میندازه.

بارها سعی کردم با خودِ چهل سالم حرف بزنم، بارها از دغدغه هام، از سختی هام، از بی صبری هام از الانی که نمیدونم با خودم چند چندم باهاش حرف زدم ، بارها پشت به من رو به ساحل ایستاده و همین شکلی آروم فقط روبروشو نگاه کرده، سرش داد زدم ازش کمک خواستم بارها از اون شالِ بلند فیروزه ای گرفتم و رو شنای لب ساحل نشستم و نگاش کردم و منتظر جواب موندم

ولی اون خیلی آروم بلندم کرده دستاشو دو طرف صورتم گذاشته دستایی که از حالا خیلی زبرتر بودن، و منو کشیده تو بغلش . یه بار بهم گفت: خیلی جوونی زهرا، اینقدر عذابم نده، هنوز خیلی حرفا هست که نشنیدی ، خیلی جاها که نرفتی، خیلی کتابا که نخوندی،خیلی آدما مونده که ندیدی، خیلی وقتا مونده که نترسیدی، فرار نکردی یا حتی خیلی..

و انگار منو یه نفر هُل داده عقب خیلی دور که فقط دوباره از پشت نگاهش کنم، بارها دیدم که کنارِ همون ساحلِ آشنای مه گرفته یه مرد با لباسِ چهارخونه سبز سفید کنارش ایستاده سر اون زنِ چهل ساله رو گذاشته رو شونش؛  درستِ مثلِ یه کابوسِ وحشتناک میمونه، اینجای رویام با چهل سالگی نفس نفس زدم عرق کردم ترسیدم و تشنم بوده، اون مرد درِ گوشش میگه " نترس، اینجا همه چیز آرومه" و من انگار رابطم بریده شده

اسپیلت دیگه نمیکشه ، خاموشش میکنم ، شبیه این اسبایی که از نفس افتادن و باید بری چاپارخونه و تعویضشون کنی، مثلِ همهٔ کابوسا رویاهام یه جاهایی قطع میشن، انگار نمیکشن ، انگار احتیاجبه زمان دارن تا نفس تازه کنن، تا یه سکانس جلوترُ برات بچینن، سالهاست همین جا مونده..


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن