۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۸ ثبت شده است

هل من ناصر ینصرنی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۴ نظر

از تجربیاتتون، موفقیت هاتون،شکست هاتون در خوندن زبان انگلیسی میگید ؟ تجربه ای که تو راه گرفتن آیلتس دارید ؟ 

سی و دوسالگی

  • © زهـــــرا خســـروی

برای بانوچه 

 

بزار برات رویا بافی کنم. ده سال بعد؟

یه خونه نقلی با نمای سفید. پارکینگی که هر روز موقع اسپری کردن گلای تراس ایستاده به گربه حنایی سفیدش که هر دفعه چهارتا بچه میاره نگاه میکنم و از سرعادت باهاشون چند کلوم حرف میزنم شاید لا به لاش شکایت کنم، غُر بزنم ،از سختیِ سی و دو سالگیم بگم. بعد پسرم که حالا دیگه میتونه راه بره، حرف بزنه و بلده در جواب هو آر یو؟ هو واز اِسکوول سوییت هارت؟ بگه تنکس مامی ، یه نفس بده بیرون و کلافه کوله خاکستری آبیشو بزاره زمینُ ادامه بده : تِدِی واز اِ هارد دِی اَت اِسکوول!! بغلش کنم ،چشامو ببندم و بگم دُنت ووری مای لیتل سان!و تو دلم بگم : ننه برات پر پر شه پسر که دمغی و کلافه .

بلدم سنتور بزنم یا با گیتارزدنش بخونم "سلطان قلبم تو هستی تو هستی، دروازه های دلم را شکستی ، پیمان یاری به قلبم تو بستی..   "با گیتار زدنش؟ آره مردِ روزهای سی و دوسالگی. که خسته گی هاشو پرت میکنه پشت در خونه و با انرژی خنک و سرد و آبیش میاد تو.  مرتبه و خیلی باسواد، هر روز ازش کلی چیز یاد میگیرم و روزای جمعه صبحونه رو میریم بیرون یا عصراش دو کیلومتر میدوییم و شرط میبندیم هر کی زودتر خسته بشه ظرفای کل هفته گردن اونه!

ده سال بعد من وکیل شدم .یا شایدم یه سردفتر کاردرست!  پروانه وکالتمُ هر روز نگاه میکنم فقط بخاطر اینکه یادم بیاد چرا انتخابم وسط همه سختی ها و بدوبدوهای زندگیم شد خوندن حقوق. شد  تو عصرای نارنجیِ کتابخونه مرکزی با عشق تجارت خوندن، هزار بار متون فقه رو باز کردن و بستن و پرت کردن!  با شوق آیین دادرسی خوندن و تنفر از جزای عمومیُ کلافه شدن! 

شایدم یه استاد بشم، درس بدم . در هر دوحالت دلم میخواد آدم خوش پوشی باشم .

منِ ده سال بعد، بیشتر آهنگ گوش میده ، بیشتر فیلم میبینه ، عاشق کیک درست کردن و قهوه های اول صبحه که با وسواس تو موکاپات درست میکنه برای شروع روز ، احتمالن علاقمند به خوندن کتابای تاریخیه تا رمان ، حدس میزنم!  احتمالن دیگه بلده چطوری باید رژ بزنه یا خط چشم بکشه!

.

.

.

میدونی بانوچه من بلدم تا صبح برات از سی و دوسالگی بگم.خیلی و به شدت عمیق و پر از جزئیات هیجان انگیزتر.فقط اینکه من روز خاصی رو درنظر نگرفتم و خود ذهنم دنبال فقط ده سال بعد رفت.. 

 

 

 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن