شب ها سایه ی گیسوانت روی من سنگینی میکنند

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر
نگاهش آنقدر سنگین بود که کمر آسمان خراش ها را هم میشکست ، گل های اطراف توی شرط بندی با خاک باخته بودند،شرط کرده بودند تاب تحمل نگاه های شیرین را دارند اما ، اما تمام شبنم های اول صبحشان را باختند!سکوت بی حوصلگی بلندتر از هر زمان توی چشم های او میشکست ولی شیرین آرام تر از همیشه سر جای همیشگی اش  آسوده به درخچه های اطرافش خیره شده بود، خبری از پاشا نبود ،روزهای اول در نبود پاشا بی تاب میشد اما دیگر همه چیز عادی تر از هر زمان دیگر برایش به نظر میرسید!

نفس کوتاهی را بیرون داد و این بار زانوهایش را بغل کرد و به اسمش خیره شد ،طرّه ای از موهایش را در دست گرفت و میپیچاند شبیه زمانی که از خجالت روبروی پاشا صورتش سرخ میشد ، زمانی که شیرینیش هر روز پاشا را عاشق تر میکرد، چشم هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد تا حرف های پاشا را دومرتبه مرور کند (تو دیابتی ترین عشق دنیایی) لبخندی کج روی لبش نقش بست ولی در آنی بوی عطری آشنا باعث شد چشم هایش را باز کند!

پاشا بود با وقار تر از همیشه به سمت او می آمد،کنارش نشست ، شیرین مستانه تر از هر پنجشنبه به او چشم دوخته بود، انگار چشمهای سبز پاشا اجازه ی عبور را نمیدانند؛ پاشا به او خیره شده بود( خسته ام شیرین،فکر میکنی نمیفهمم ،نمیفهمم فرهادخوبی برات نبودم، کوتاه بیا دختر ،شیش ماه زندگیم لنگ میزنه،کوتاه بیا..)

مرگ در اتوبوس!

  • © زهـــــرا خســـروی

کنار ایستگاه اتوبوس ایستاده باشی ، مردم که نشسته اند را زیر نظر  بگیری ؛ یکسری سرشان را فرو کرده اند در گلکسی نوت هایشان و تند تند مینویسند،بعضی هندزفری در گوش؛ دست در جیب با پاهایشان اوج موزیک را فریاد میکشند! اتوبوس میرسد ،انگار همه چیز را ازیاد برده باشند،کمی ملایم تر از کولی ها پرت میکنند خودشان را داخل آن آدم آهنی خابیده ی مستطیلی ! 

پیرزنی اما جا میماند،عقب گرد میاید دوباره روی آن صندلی های کوچولی چندقلو میشیند و انگار انتظار یک آدم آهنی خابیده ی مستطیلی دیگر را میکشد!! یک نفس عمیق میکشی هندزفری را توی گوشت میچپانی ،روزنامه را باز میکنی به دنبال صفحه حوادث میگردی؛ خبری توجهت را جلب میکند( امروز پیرزنی میان جمعیت ورودی های مترو مردی را خفه کرد)

.

.

.

ادای یوسف را در نیار، من یعقوب این داستان نیستم!

  • © زهـــــرا خســـروی

یک چیز این وسط گم شده!گم شدن درد دارد، اینکه نمیتوانیم دوشادوش هم کل طالقانی را قدم بزنیم،اینکه من نق بزنم آب انار میخواهم و تو پا توی یک کفش کنی و بگویی( برای معدت بده سرد مزاج لعنتی!) و من دست هایم را بیشتر پرت کنم توی جیب هایم و از لج تو لپ هایم را باد کنم، اخم کنم و به آسفالت خیابان خیره شوم!اینکه دیگر نمیتوانی سوار ماشینم کنی تا کل چراغ قرمز ها را دو در کنیم،  درد دارد!

هنوز بوی تو را از کیلومترها فاصله حس میکنم، و تو چه میدانی نیمه شب ها جای خالی تو میان لیست مخاطبان گوشی ام یعنی چه؟ و تو چه میدانی ! شال گردن مشکیت هنوز زیر تختم نفس میکشد، گاهی وقت ها به سرم میزند از زیر تخت بیارمش بیرون، به صورتم نزدیکش کنم و ساعتها به آن چشم بدوزم؛ تو چه میدانی عطر سرد تو هنوز میان تارو پود های آن دیوانه ام میکند!

تو چه می‌فهمی نیمه شب ها آسایشم را از من دزدیده ای،آنقدر دلم برای صدای داستان های شبانه ات تنگ شده که میخواهم تمام قرص های خواب آورم را ترک کنم و تِرَک به تِرَک لای صدایت بمیرم!

 این روزها به اطراف که نگاه میکنم،  به آدمها به سررسیدی. که برایم خریدی به پودر قهوه ای که از آن متنفرم حتی؛ تو را میبینم، تا مرز لمس شدن نگاهت میروم بعد انگار کسی هلم میدهد تا سیر نشوم، تا باز هوس کنم به آن پودرهای قهوه ای که متنفرم زل بزنم تا باز بتوانم نیم نگاهی به صورت استخوانی ات بیندازم، به دست های کشیده ات، به ته ریش های خرمایی ات، به..

زیر چشم هایم گود شده اند، حال مامان وخیم است؛ بابا شکسته تر از همیشه روی بالکن پیپ میکشد ، گاهی وقت ها به اتاقم میاید و میگوید:( خواستگار بعدی ات هم رد کردی؟) و من در منزوی ترین گوشه ی اتاق به چیزی فکر میکنم که گم شده! یک رابطه این وسط پیدایش نیست! 


حرف هایم را جدی بگیر

  • © زهـــــرا خســـروی

راه میرفتم ،صورتم را شلّاق میزدی خیابان ها را خسته میشدم باز هم شلّاق میزدی  ،توری شکسته بود و در آشپزخانه رو به ایوان چهارطاق ، پنجره ها را هو میکشیدی یادت هست؟ مورچه ها به جایم ساندویچ ها را گاز میزدند و من باز هم روی صندلی فرانسوی شیک آشپزخانه ام از تو  شلّاق میخوردم ،موجِ ترس توی ذهنم رخنه میکند دیگر خبری از تو نیست حتی خبری از شلّاقِ نقره ایت ،هوا شبیه نسکافه های دَم غروب داغ است  قطره ای اشک از کنار چشم هایم میلغزد و پلک ها دنباله روی آن هم دیگر را بغل میکنند این دیگر چه داستانِ مسخره ایست چرا نیستی؟من به ضربه های تو عادت کرده بودم ضربه هایی که بوی عجیبی داشت اشک هایم مسابقه نمیدهند مریض شده اند و تب دارند اشک هایم بی تابی ضربه های شلّاقت را دارند و تو آسوده زیر خروارها خاک خواب را به چنگال میکشی شبیه یک ترنکسشوال روحی شده ام سیب میخورم گلویم بوی بادمجان سوخته میگیرد عجیب است با تو ام «باد»چرا دیگر گلویم را شلّاق نمیزنی؟چرا سرما نمیخورم؟چرا کلاغ های دَم صبح شمال از فرط سرما غار غارشان گوش هایم را غُر نمیزنند ؟چرا هان؟چرا خوابیده ای لعنتی ، بیدار شو ببین سرما، زمستان حتی پاییز پیش پیش هوایت را کرده اند شلّاق بزن شلّاق بزن صورتم را من جرعه جرعه تو را میخندم فقط بیدار شو ..

اورست هم به تو سجده میکند

  • © زهـــــرا خســـروی

اصیل بودن صدات منو یادِ روزهای کهنه دور میاندازد یاد جفتک زدن ماهی های توی حوض حتی خَشِ محسوسِ صدات منو یاد چهارراه هایی که خاطراتتو  و به یغما بردند  میاندازد، از من دلخور نشو نگو «پس صدام هم پیرشده»نه، فقط بدان این صدا صدای تجربه است صدای ضربه هایی  که روزگار بر تارهای صوتی ات فرود آورده ،تو پیر نشدی فقط مثل رول خوب پیچ و تاب خوردی ، پینه های دست هات عمیق روبروی من رُخ میکشند، دیگر خستگی هایت را داد نمیزنی آرام میچلانی شان و زیر ماهِ خورشید پَهنشان میکنی ، ضربان قلبت منظم میزند و تازگی ها دیگر دستهایت گِز گِز نمیکنند ، از پیر شدن نیست که ریش گذاشته ای که شال گردنِ مشکی ات را نفش میکشی نه اینها از پیر شدنت نیست اصلا محضِ دلخور شدنِ تو نیست فقط میخواستم بگویم :مَرد شده ای ، همین ، میخواستم بگویم مهره های کمرت از اینکه دردشان میآید و به رویت میاورند خجالت میکشند ، میخواستم بگویم باد خودش را مقصر سرماخوردگی های این روزهایت میداند و کمتر هوس میکند لا به لای اتاقت بخزد ، من فقط میخواستم بگویم : تو مَرد شده ای ، همین..

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن