- © زهـــــرا خســـروی
- ۲ نظر
نگاهش آنقدر سنگین بود که کمر آسمان خراش ها را هم میشکست ، گل های اطراف توی شرط بندی با خاک باخته بودند،شرط کرده بودند تاب تحمل نگاه های شیرین را دارند اما ، اما تمام شبنم های اول صبحشان را باختند!سکوت بی حوصلگی بلندتر از هر زمان توی چشم های او میشکست ولی شیرین آرام تر از همیشه سر جای همیشگی اش آسوده به درخچه های اطرافش خیره شده بود، خبری از پاشا نبود ،روزهای اول در نبود پاشا بی تاب میشد اما دیگر همه چیز عادی تر از هر زمان دیگر برایش به نظر میرسید!
نفس کوتاهی را بیرون داد و این بار زانوهایش را بغل کرد و به اسمش خیره شد ،طرّه ای از موهایش را در دست گرفت و میپیچاند شبیه زمانی که از خجالت روبروی پاشا صورتش سرخ میشد ، زمانی که شیرینیش هر روز پاشا را عاشق تر میکرد، چشم هایش را روی هم گذاشت و سعی کرد تا حرف های پاشا را دومرتبه مرور کند (تو دیابتی ترین عشق دنیایی) لبخندی کج روی لبش نقش بست ولی در آنی بوی عطری آشنا باعث شد چشم هایش را باز کند!
پاشا بود با وقار تر از همیشه به سمت او می آمد،کنارش نشست ، شیرین مستانه تر از هر پنجشنبه به او چشم دوخته بود، انگار چشمهای سبز پاشا اجازه ی عبور را نمیدانند؛ پاشا به او خیره شده بود( خسته ام شیرین،فکر میکنی نمیفهمم ،نمیفهمم فرهادخوبی برات نبودم، کوتاه بیا دختر ،شیش ماه زندگیم لنگ میزنه،کوتاه بیا..)