۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • © زهـــــرا خســـروی
(غ) میگه تا الان nتا پایان نامه رو خونده ،خلاصه کرده نشونِ اون آقاهه که دوستِ عموشم هست و آشنا دراومدن داده و وارد سیستم کرده ، میگه منی که کلاسای هشت صبح نمیومدم اینجا یه دقیقه دیر کنم تاخیر میخورم و یادداشت میکنه همون آقاهه که دوستِ عموشم هست و آشنا در اومدن.
(غ) گفت صبحا هشت میره و یک برمیگرده، گفت حسِ خوبی داره، کار با سیستمُ یاد گرفته و از کارش راضیِ، میگه تابستونِ و زمان "وجین" بعد اون یه سری نشریه قرارِ بیاد و باید لیست بشن.
میگه رده بندی علوم پزشکی فرق داره و بر اساس nlm ! مثلاwn برای محیط زیستِ و بعضی کتابا چون رده هاشون نیست  خودشون شماره میدن
و من یاد 8 مِی افتادم اقای (م) و بخش مطبوعات و نسخ خطی. چه کیفی داد اون روز باهاش ، کلی برام از روزنامه ها و نشریه ها گفت، از اولین روزنامه مصور تا ادغام روزنامه ها و سانسور مطبوعات و و و 
نه تنها منو دیوونه نشریه ها و روزنامه ها کرد که عاشقِ خودشم شدم، یه پلیور قرمز و یه لبخند اروم، صورت استخونی که گرد تجربه و پختگی روش نشسته بود یه جوون با استعداد که اونقدر خوب حرف میزد دلم میخواست یه قسمت از روزنامه رو با صدای خودش برام از اول تا اخر بخونه و من هشیار و مشتاق بشنوم و کیف کنم.
اون روز شبش خوابم نمیبرد شیفتهٔ بخش مطبوعات شده بودم. و وقتی عاشق یه جایی و یه چیزی بشم آدمش یادم نمیره مثلِ وقتی عاشق نوشتن شدم که اقای (الف) ذهنمو شکل داد چه روزایی که تند تند منتظر میموندم تا نوشته هامو بخونه و نقد کنه هر چند قرار بود بمونه تا همیشه قرار بود؟ نه البته که خودم با خودم قرار گذاشته بودم وقتی رفت بیشتر از قبل شیفته نوشتن شدم و یادش تو قلبم پر رنگ تر
به (غ) گفتم منم تاده بیست روز دیگه میرم ، خیلی میترسم، گفتم خیلی شلوغ پلوغ شدم و تا سرحد خفگی دورمو پُر کردم تا زودتر ببینمتون 
گفتم چند واحد تابستون برداشتم برا اون یکی رشته ، منابع ارشد پخشن تو اتاقم، کلی کتاب دارم که باید تابستون تمومشون کنم، کلی فیلم و نقداشون که هنوز ندیدم ،مقاله ها و کتابایی که قول داده بودم به دکتر (خ) تموم کنم تا باهم مقاله بنویسیم، ترجمه یکی از مقاله هایی که از دستی هِی عقب میندازم یه عالمه قصه و اتفاق افتاده که حوصله شون یه عمرِ دیگه میخواد!گفتم ولی هنوز  میشینم و با خودم میگم " بعد مرگ وقت واسه خواب و خستگی و افسردگی و من نمیخوام و نمیشه هست" هست؟ نه البته که خودم با خودم قرار گذاشتم
بهم گفت" خفه شو ، حالا بگو ببینم خودت چطوری؟"
گفتم : دلم برات قدِ اون لاکی که زدم تمومش کردم روم پارچ آبُ خالی کردی تنگ شده 
گفت: " خوشحالم ، مشکلی نداری، مرخصی، حالا گمشو صداتو نشنوم"
گفتم: (غ) میدونی چقدر حالم خوبِ که دارمت؟
گفت: ببین دوستِ من  راهای قشنگتری هم واسه خر کردن من هست که امتحان نکردی این زیادی کلیشه ای شده
گفتم" بزغاله دوسِت دارم"
گفت: " تا درودی دیگر huge hunker"
...
خیالی،واقعی!

هادی حجازی فر

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۸ نظر
تا امشب خیلی خوشحال بودم که تجربه خوابگاهی بودن رو دارم با دیدن برنامه خندوانه و هادیِ حجازی فر و تعریف خاطراتش از خوابگاه بیشتر هم خوشحال شدم و کیف کردم
خوابگاه. دعواهایی که درش حل میشه و فراموش، ‌صبح هایی که جلوی آینه بزک دوزک میکنیم و آهنگ شاد باز میکنیم و قِر میدیم. یا حتی صبح های عصبانی و اخمو و " الان هر کی حرف بزنه دندوناشو خورد میکنم" 
عصرهایی که چای دَم میکنیم و همه وسطِ اتاق شروع میکنیم به سروکله هم زدن و غیبت کردن و :"آره فلانی اصلن مالِ این حرفا نیست .." 
شبایی که از شدت درد و عرق و تو تب سوختن همو بغل میکنیم و میبریم بیمارستان. لباسای همو میپوشیم ادای همو درمیاریم . سر اینکه کی بلند شه کتریِ چای که جوشیده رو بیاره سنگ کاغذ قیچی میکنیم. 
موقعی که یکی خستست یواش حرف میزنیم ، موقعی که یکیمون عصبانیِ باهاش دهن به دهن نمیکنیم، یا موقعی که یکیمون خوشحالِ همه رو مهمون میکنه. 
یادِ اون صبحی افتادم که رفیقم میگفت انالیز میوفتم بعد که سایتُ باز کرد دید 10.25 شده همه رو صبحونه مفصل مهمون کرد. یا شبایی که پشت خوابگاه از شدت غم و غصه رفیقاتو میبینی که سیگار میکشن چیزی نمیگی و فقط گوش میکنی حرفاشونو بغلشون میکنی و میزاری دلِ سیر گریه کنن. فقط واسه ارامششون سر نماز از خدا قول میگیری
وقتی همو بغل میکنیم، وقتی میخندیم، وقتی پولِ ناهار امروز اون یکی رو حساب میکنیم، وقتی شام نداره شاممونو باهاش نصف میکنیم، وقتی پول کم داره اون یکی میزاره از پولش روش ، وقتی میشینیم دو نصف شب فیلم ترسناک میبینیم. 
یا حتی روز امتحان برنامه نویسی بخیر که تا صبح همه بیدار بودیم ولی یهو خوابمون برد یهو همه گوشیا خاموش بود و  مدیرگروه فکر کرده بود "نکنه با گاز بخاری خفه شدیم هممون" و بعد با وساطتش یه ربع قبل تموم شدن نشستیم سر امتحان. 
یادمه (ه) تعریف میکرد یهو دیدم سه تا دختر بدون میکاپ نشستن سر جلسه یکی دکمه های مانتوش بالا پایین بسته بود ، یکی مقنعش کج بود اون یکی یه چشمش یادش رفته بود خط چشم بکشه
اره خوابگاه
چه خوبِ این مکان که تاریخ انقضاش به قول بچه ها گفتنی قدِ کنسروا و شیر و ماستاشِ!!

میم مثل مادربزرگ

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

مامان بزرگ!

این را فقط الان میفهمم حالا که بیش تر از پنجاه روز است که نیستی که سه نیمه شب از خواب میپرم و بالش را میگیرم جلوی دهانم و گریه میکنم به یاد سال94 که شب سال نو را دوتایی باهم خوشگذراندیم.

مامان بزرگ!

همیشه انگشت اشاره ام را روی رگ های دستت میگذاشتم و میپرسیدم: مامانی چرا اینقدر بزرگ دیده میشن؟ و تو میگفتی: ننه جان جون نداره دیگه این دستا، گوشتی نمونده برام که.

مامان بزرگ!

مرا میبینی؟ من ..راستش خیلی دلم برایت تنگ شده قربانت بشوم.

....

فاتحه بخوانید تنها کمک است برایشان، خداوند قرین رحمت کند و بیامرزد همه رفته هایمان را.

هشتگ بد حالیه!

  • © زهـــــرا خســـروی

یک روز میاد که چهل سالمه، تو خونه رو صندلیِ دلخواهم نشستم ،یه عصرِ گرم تو دلِ تیر؛ چشمامو میبندم پرت میشم به اون شبایی که

تو ماشین حامد همایون میخوند " عاشق شدم ررررفت، دیوونتم، بارونی ام، طوفانی ام ،ویروونتم!" 
تو با انگشتای مردونت ضرب میگرفتی من تو دلم غش میکردم.
بهتر از این؟ بارون میومد و تهران ما رو تو خودش جا داده بود.

نامه برای فرزند سال های دورم!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۷ نظر

داشتم برای فرزندِ سال های دورم نامه مینوشتم که :

جونم برات بگه پسرم که زندگی خیلی مرغ و تخم مرغی شده این روزا! که یاد حرف  خانم راننده دانشگاه مان افتادم درست13 تیر گفت : برات دعا میکنم "خیلی خوشبخت" بشی؛ و من؟ از شدت بی صبری ام و نهایتِ بی معرفتی ام پشیمان.

خط زدم و از سر خط نوشتم: پسرم این روزها کند میگذرد، سخت میگذرد، ولی هنوز امید دارم، هنوز منتظرم.منتظر اتفاقی که باید بیوفتد ولی دیر کرده ، کاش بازیگوشی را بگذارد کنار و یادش بیاید یک نفر بی صبرانه انتظارش را میکشد.

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن