۲ مطلب در آبان ۱۳۹۴ ثبت شده است

حرف هایم را جدی بگیر

  • © زهـــــرا خســـروی

راه میرفتم ،صورتم را شلّاق میزدی خیابان ها را خسته میشدم باز هم شلّاق میزدی  ،توری شکسته بود و در آشپزخانه رو به ایوان چهارطاق ، پنجره ها را هو میکشیدی یادت هست؟ مورچه ها به جایم ساندویچ ها را گاز میزدند و من باز هم روی صندلی فرانسوی شیک آشپزخانه ام از تو  شلّاق میخوردم ،موجِ ترس توی ذهنم رخنه میکند دیگر خبری از تو نیست حتی خبری از شلّاقِ نقره ایت ،هوا شبیه نسکافه های دَم غروب داغ است  قطره ای اشک از کنار چشم هایم میلغزد و پلک ها دنباله روی آن هم دیگر را بغل میکنند این دیگر چه داستانِ مسخره ایست چرا نیستی؟من به ضربه های تو عادت کرده بودم ضربه هایی که بوی عجیبی داشت اشک هایم مسابقه نمیدهند مریض شده اند و تب دارند اشک هایم بی تابی ضربه های شلّاقت را دارند و تو آسوده زیر خروارها خاک خواب را به چنگال میکشی شبیه یک ترنکسشوال روحی شده ام سیب میخورم گلویم بوی بادمجان سوخته میگیرد عجیب است با تو ام «باد»چرا دیگر گلویم را شلّاق نمیزنی؟چرا سرما نمیخورم؟چرا کلاغ های دَم صبح شمال از فرط سرما غار غارشان گوش هایم را غُر نمیزنند ؟چرا هان؟چرا خوابیده ای لعنتی ، بیدار شو ببین سرما، زمستان حتی پاییز پیش پیش هوایت را کرده اند شلّاق بزن شلّاق بزن صورتم را من جرعه جرعه تو را میخندم فقط بیدار شو ..

اورست هم به تو سجده میکند

  • © زهـــــرا خســـروی

اصیل بودن صدات منو یادِ روزهای کهنه دور میاندازد یاد جفتک زدن ماهی های توی حوض حتی خَشِ محسوسِ صدات منو یاد چهارراه هایی که خاطراتتو  و به یغما بردند  میاندازد، از من دلخور نشو نگو «پس صدام هم پیرشده»نه، فقط بدان این صدا صدای تجربه است صدای ضربه هایی  که روزگار بر تارهای صوتی ات فرود آورده ،تو پیر نشدی فقط مثل رول خوب پیچ و تاب خوردی ، پینه های دست هات عمیق روبروی من رُخ میکشند، دیگر خستگی هایت را داد نمیزنی آرام میچلانی شان و زیر ماهِ خورشید پَهنشان میکنی ، ضربان قلبت منظم میزند و تازگی ها دیگر دستهایت گِز گِز نمیکنند ، از پیر شدن نیست که ریش گذاشته ای که شال گردنِ مشکی ات را نفش میکشی نه اینها از پیر شدنت نیست اصلا محضِ دلخور شدنِ تو نیست فقط میخواستم بگویم :مَرد شده ای ، همین ، میخواستم بگویم مهره های کمرت از اینکه دردشان میآید و به رویت میاورند خجالت میکشند ، میخواستم بگویم باد خودش را مقصر سرماخوردگی های این روزهایت میداند و کمتر هوس میکند لا به لای اتاقت بخزد ، من فقط میخواستم بگویم : تو مَرد شده ای ، همین..

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن