خواب یک دریادار

  • © زهـــــرا خســـروی
نمیدانم چند ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود احساس میکردم دیر کرده وقتش بود بیاید لم بدهد به دیوار روبروی من و برایم حرف بزند تا تنهایی خفه ام نکند! وقتش بود پودرهای قهوه را دزدکی از قفسه کش برود و بیاید دوتایی بخوریم و تا خود صبح درس بخوانیم ؛ وقتش بود، وقت اینکه بیاید از سختی و فشردگی این روزها بگوید از اینکه یادش رفته موهایش را چطور میتواند ببافد، گله کند و حرص بخورد و بگوید" استرس دارم" و من آرام توی چشمهایش بخندم تا حرصش بیشتر شود و جیغ بکشد!! 

از قرار صبح هایمان ده دقیقه گذشته بود که در را صدادارتر از همیشه باز کرد و پرت شد توی اتاق نرسیده چهارزانو نشست روبروی من چشم های درشت قهوه ای اش را دوخت به چشم های منو بی مقدمه گفت"  خوابتو دیدم کنار یه دریادار بودی! دریادار میگفت دوست داره، میگفت تنهات نمیذاره؛ دستتو آروم می‌گرفت و میبرد کل کافه های شهر رو باهم بخندین"

میخ حرفاش بودم عجیب بود و خنثی! فقط حرف میزد بدون یه لحظه مهمون کردن هوا! میگفت" چشماش سبز بودن، تهدیدت میکردن بخندی! داستاناتو میخوند و عصبی بود ناراحت مینویسی؛ خیلی مهربون بود ؛ دریادار میگفت دوست داره،کنارش که قدم میزدی خیالم راحت بود، میدونی تو و دریادار خیلی بهم میومدین "

از اتاق زد بیرون ! فکری بودم؛ مات به قفسه روبروم نگاه میکردم! حتی یه دونه پلکم نزد، یه بارم نفس تازه نکرد، حتی یه تپق هم نزد! به خوابش فکر میکردم، به خودم به دریادار! به اینکه از کجا میدونست مهربونه وقتی فقط 5 ساعت خوابیده بود،  از کجا میدونست دوستم داره! چطور اینقدر خیالش راحت بود، اصلا دریادار یعنی چی؟

طعم سواری گرفتن از عادت

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۸ نظر
اوایل ساعت سه صبح به صدای آن شِی غریب بیدار میشدم، میگفتم "ف" اگر بخوهی باز هم با این صدای نَکَره اش خوابم را بهم بزنی فرداشب میروم داخل اتاقم میخوابم و تو میمانی و تنهایی و ترس و ب یاد آوردن صورت "عروسک آنابل!" میترسید ولی دم کلفت تر یا چه میدانم گردن کلفت تر از این حرف ها بود و من ؛ قدرت تسلیم شدن را داشتم فقط قدرت تسلیم شدن! چند هفته ای که گذشت لیلی از توی اتاق صدایش را میبـُرد بالا که آن  ماسماسک را خواموش کن.

تکرار حرف های او و دیالوگ "باشه" محال است فراموشم شود،  نمیدانم چقدر امید لای ذهنش خوابیده بود که صبح ها میتواند زود بیدار شود میتواند از سرویس جا نماند و به موقع به مدرسه برسد نمیدانم چرا اینقدر امیدوار بود که ساعت سه صبح پا میشود تمرین های هندسه را دوباره مرور میکند!که دوباره ژنتیک را از اول میخواند و روی شکمم میزندکه این دودمانه اتوزوم غالب است یا مغلوب؟!
حالا اما یک هفته ای میشود که با همان ماسماسک بیدار میشود!که نیمه های شب پچ پچ صدایش را با کتاب میشنوم ،دیگر بیدارم نمیکند ، کم تر بحث میکند و صبح های زود ملحفه را از رویم میکشد و میگوید بلند شو صبح شده!

عادت کرده ام ؛ حس خوبی دارد ، همین که از لای آن ملحفه ی مخملی گرم بیرون میآیم میروم یکراست اتاقم ، پنجره را باز میکنم و بلند میگویم" بُنژوغ دیوو" و نفس میکشم ونفس میکشم و برمیگرم سمت حال، ملحفه ی ببری مخملی ام را از روی کاناپه بلند میکنم و مشغول تا کردنش میشوم و در همین حال به این فکر میکنم که پنج سال است روی زمین نخوابیده ام که این کاناپه سالهاست شب ها مرا مهمان خودش کرده است!
دارم فکرمیکنم عادت کردن به بعضی چیزها چقدر میتواند خسته کننده نباشد!که حالت را خوب کند؛ از فرط خستگی روی میز خوابت ببرد و کسی باشد که شب ها دستت را بگیرد و باز پهنت کند روی کاناپه که درِ گوشت بگوید باز کاپوچینو خورده ای؟ و تو لبخند مَلَسی بزنی و با صدای گنگی بگویی این آخریش بود قول میدهم ، قول میدهم!و قول هایت قول هایی از نوع "بهروز خالی بند" باشد و تو ، توی خواب و بیداری ایمان بیاوری به این که "ترک عادت موجب مرض است"

 عادی شدن بعضی چیزها برایم شده قانون که صبحا باید ظرف ها را داخل سینک بزارم و قبل از بیدار شدن لیلی بشورمشان، که بداند آدمی نیستم که تنهایش بگذارد و برود توی اتاقش و درس بخواند و به فکر او نباشد ، عادی شدن بعضی وقتها آن قدر روزمرگی ات را تحت الشعاع قرار میدهد که چشم باز میکنی میبینی کاناپه ات را برده اند و با یک کاناپه ی "نو" ی دیگر همان جای قبلی جا خوش کرده است، و تو پایت را توی یک کفش میکنی که محال است روی این تازه به دوران رسیده پهن شوی که میخواهی روی زمین بخوابی ، تشک بندازی و باز به دوران قَجَراسیون برگردی!

آن قدر عادی شدن تو را با خودش همراه میکند که اگر ساعت 5:45 دقیقه بعداظهر کاپوچینو نخوری ، خمار می شوی و گوشه ی اتاق غَمبَرک میگیری که چرا یادت نبود بروی خرید که حالا  آنقدر عادی شده است که معتاد این عادی شدن شده ای که اگر نخوری انگار چیزی از تو کم شده است !میتوانم تمام حرکات این سالها را ادامه دهم ولی بماند برای سری بعد..

رگبار ارتش سرخ امان پرویز را برید!

  • © زهـــــرا خســـروی

 




The fatal encounter

  • © زهـــــرا خســـروی




برخورد مرگبار تنها با فلش بک به جلو میرود!/

موچتری ها آدمیزادهای عاشقی اند

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۷ نظر
باید مثل خانم هادسون شد،موهایت را چتری بزنی و در اوج شصت سالگی سرخوشانه در آشپزخانه ات نیمرو درست کنی !باید برای جان در اوج مَستیِ مشکوکش از شوهر خلاف کارت بگویی که چقدر دوستش داری ولی نمیدانی الان کدام گوری است و دارد سر ب سر کدام مافیای مواد میگذارد، اصلا مگر میشود موهایت را چتری بزنی و خوشحال نباشی؟ میشود چتری بزنی و هی فرت و فرت حرف نزنی؟

 مو چتری ها آدمهای رنگی و خوشحال و پرحرفیند، آدم هایی اند که ممکن است جایی از زندگیتان گمشان کرده باشید، آدم همیشه باید یک مو چتری در زندگیش داشته باشد تا با او عکس های خوشحال بگیرد ، که با او در هر جمعی بود دلبری کند، که بتواند بگوید چقدر چتری های او حالش را خوب میکند.بشر باید یک دستگاه غیر از طلایاب و نقره یاب و فیروزه یاب اختراع کند یک دستگاه موچتری یاب که خیالت  را تخت کند از بابت اینکه  بعد از  ساعت ها غرق شدن میان فرمول های خسته کننده و محاسبات چند مجهولی یک موچتری هست که حالت را بپرسد که ساعت سه صبح گوشی ات را یکسره کند و تا برنداری وِل کُنَت نباشد!

چتری ها مرا یاد" چتر متر مکعب عشق" میاندازند که با اینکه متفاوت تر از آن هایی اما عاشقشان شوی ، پا به پایشان خوشبختی را لمس کنی، موچتری ها آدمیزاد های پرتوقعی نیستند و این بیشتر از همه حالم را خوب میکند ،یک دورهمی با یک بستی میهن آنقدر خوشحالشان میکند که بی هوا در پارک جیغ میکشند ، و هِی داد نمیزنند حتما شیک شکلاتی باشد و کافه ای و یک پیتزای پپرونی یا چه میدانم سالاد سِزار! موچتری ها را باید عاشق شد، آخر چقدر موچتری ها میتوانند به یک آدم آرام شکل بدهند که با آنها "شهر من بخند" را فریاد بکشی .



سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن