اتفاق یک حادثه!

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر
خسته میشدم، خوابم سنگین بود،  میخواست بیدارم کنه میگفت بلند شو بلندشو خونه آتیش گرفته! روی بدنم با دست راستش ضرب می‌گرفت و بلندتر تکرار میکرد اوایل انگار زیر دستش بدنم شروع میکرد به داغ کردن دنبالش لرز میگرفتم و می‌پریدم،یادم میاد.

آره، هر وقت شبیه بچه ی تو رحم مادر میخوابیدم خوابم عمیق بود اون موقع بود که یعنی عجیب خسته ام و پرت شدم تو عالم رویا،  وقتی ام می‌پریدم از خواب یه طرف بدنم لمس بود یه حالت فلجی موقت. مخصوصا معدم باد کرده بود

 ! اوایل عصبی بودم از کارش بغض میکردم و یه تلخی بدی ته گلوم حس میکردم،  عادت کرده بودم همه میدونستن عادتش شده!  خونه رودابه ،یادمه سوم مانی بود، تو آتیش سوخت! بدجور سوخت، پاهام سست شده بود، تکیه داده بودم به یه پراید سفید و یکدفعه افتادم زمین.

  حال عجیبی بود گریه بند نمیومد، آدم وقتی نمیتونه کاری برای چیزی یا کسی که داره نابود میشه انجام بده چه حسی داره؟ فقط یادمه صدای کفشایی که بدو بدو میکردن انگار که اتفاق؛ اتفاق نیست!  اتفاق سخت و چی میگن؟ مطمئنم اتفاق نبود.

صدا به صدا نمی رسید ! لیا کنار من روی زمین نشسته بود مات صحنه روبروش بود!شمعدونی هایی که می سوختن و نرده هایی که آب میشدند!لیا نگام کرد و با یه صدای آرومی که ازش بعید بود گفت: خوابم مگه نه؟ گلوم انگار میپرید بالا و پایین ،بریده بریده گفتم: نه! نه لیا؛ ایندفعه سوخته ؛ ایندفعه خونه آتیش گرفته.

چندسالی از اون فاجعه  میگذره اخبار حوادث نمیبینه؛ موقع بیرون رفتن گاز و قطع میکنه و از همه ی اهل خونه میخواد که تایید کنن که گاز قطع! چند سالی میشه که کسی رو از خواب بیدار نمیکنه.


آرامش قبل از طوفان

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

قضیه از آنجا شروع میشود که یک روز خسته کننده به آخرش رسیده بود و از قضا پول تاکسی گرفتن تا خانه را نداشتم!و هی مسافت را که بررسی میکردم با بدو بدو کردن هم از افطار می‌گذشت ؛هر طور بود خودم را قانع کردم و به خودم دلداری میدادم الان میرسی و خودتت را پرت میکنی وسط حال و یک دل سیر میخوابی! چند دقیقه که از راه رفتنم گذشت یاد این افتادم که افطار را چه کنم! بساط توی کیفم را زیر و رو کردم و توی یکی از سوراخ های ایجاد شده ته آن یک شکلات پیدا کردم آه پر دردی سر دادم و باز هم به خودم دلداری دادم الان میرسی و خودتت را پرت میکنی روی صندلی و یک دل سیر میخوری!خلاصه حافظ اعلام چراغ قرمزی کرد و همان زمان صدای اذان از مصلی چند خیابان آن طرف تر می آمد،  عرض خیابان را با کوله در بغل و کتف های خسته و پاهایی که دردشان شروع شده بود رد کردم و از سر گرسنگی شکلات را قل دادم توی غار! شکلات که نه یک تلخ مربعی متورم قهوه ای! اکثر شکلات ها بی ملاحظه اند و داستان تو با آنها زمانی شروع میشود که یک دور کل غار ( دهان را عرض میکنم) متر کرده و قورتشان میدهی! پس لرزه ها شروع میشود ،آب دهانت مدام اعلام تکمیل ظرفیت میکند و منتظرست چراغ سبز بدهی تا گازش را بگیرد و پرت شود توی بزرگراه! حالا این به کنار زبانت بازی اش میگیرد، میرود توی نقش جرثقیل و به صورت نان استاپ از توی شکم گنده های ته دهان یک به یک ته مانده های شکلات را میکشد بیرون و تا روی زبان و بدرقه به سمت بزرگراه جابه جایشان می‌کند!کم کسی که نیست عضله دارد باقلوا!!قضیه شکلات که ختم به خیر شد با خودم فکر که میکردم گفتم فقط دردسر شکلات خوردن نیست تازه این نرم ترین و ملایم ترین شوخی دهان است!خدا نیاورد روزی را که سوهان قدم مبارکش را به این سیستم پرافیشنال بگذارد دیگر فاتحه کل روز را باید بخوانی و نه تنها مراحل قبل با وسواس بیشتری انجام میشوند بلکه سازمان دهان کمسیون تشکیل میدهند تا برای درخواست نیروی کمکی به توافق برسند و در انتها این ناخن های مبارک هستند که تا خود حلقوم پیشروی کرده وتمام سوراخ سمبه ها را از عامل جنایت پاکسازی میکنند!! بعد از سوهان با کمی ارفاق می توان پفک نمکی را هم یکی از متهمان ردیف اول دردسرهای عظیم دهان شناخت و اذعان کرد که دست کمی از سوهان ندارد لاکردار! و وقتی کار از کار هم میگذرد یاد این ضرب المثل می افتم که آش کشک خالته بخوری پاته نخوری پاته!! البته بحث لواشک کاملا جداست اصلا لواشک برای ماندن لای دندان است، هر چند یک بار با نوک زبان یکم از آن را بیرون میکشی و به به! نگویم بهتر است زبان روزه گناه داریم!!


* ایتالیا هم که برد! کیفمان ناجور کوک است!!

علیرضا آذر جان است و دل

  • © زهـــــرا خســـروی


لهجه ات را غلاف کن ای عشق

زخمی ام از زبان نوک تیزت

شمس مولای بی کسی ها باش

بی خیال شکوه تبریزت

..

چال گونه

  • © زهـــــرا خســـروی
قبلن ها من را "ماهیچه فلج دار " صدا میزد!حالا کمی آداپته کرده خودش را " چاله چوله" صدا میزند؛ گمانم کار دارد بیخ پیدا میکند!!  فردا پس فردا زل میزند توی چشممان و " چپر چلاغ!" هم خطابمان میکند.وقتی هم میخواهی ناسزایی ،حرف بیخ گلو گیر کرده ای چیزی بگویی کم مانده بزند دماغ بادمجانی ات را به کدو حلوایی تغییر دکور دهد! کم کم حس میکنم رابطه ی من و "اعلی حضرت" اشکال دارد،خرده ریزی چیزی دارد ؛وا میدهم و جرأت حرف زدن هم ندارم!دخترک زورگوی دندان موشی!!

زنده باد عاشق های ضعیف!

  • © زهـــــرا خســـروی

جاذبه! اینو گفت و رفت سراغ کشتی چوبی دست ساز کنج اتاق؛نگاهش بدون خستگی محو بادبانای کشتی بود! بادبانای سفید و سرکش. اتاق تاریک بود و سرک کشیدن یه نوار تیز و روشن از خورشید که درست میخورد به بادبان ها اون قسمت از اتاق رو خواستنی تر کرده بود ؛از دور میشد ذره های گرد و غبار ریز که توی آفتاب لو میرفتندرو دید.


صحنه جذابی بود که ناخودآگاه گردنم زاویه گرفت و دست راستم رفت زیر گوشم و چند ثانیه مستانه این صحنه رو با چشمام میبلعیدم!سرمو چرخوندم سمتش که دیدم تکیه داده به بالش گلبهی کنار دیوار ،با دستاش زانو هاشو بغل کرده بود و چونشو چسبونده بود روی دستای قفل شدش! گفتم: جاذبه چی؟ یه نفس کوتاهی خالی کرد ،سرشو گرفت بالا و گفت: هوای اتاق خفه است،ضعیفه ولی این سرکشای سفید و ببین!  ببین چطور با این هوا اوج میگرن و کیف میکنن، این هوا با ضعیف بودنش هم براشون جذاب،قیافه ی عاشقی داره!

میخواستم حرف بزنه، میخواستم صداش بیشتر یادم بمونه!  گفتم: چرا اسمشو می‌ذاری عشق؟ شاید فریبشون داده،شاید داره بازیشون میده، شاید اونا توی رینگ زیر فشارن!  شاید مجبورن ؛ راست، جاخالی، هوک چپ ،آپرکات!!  

عجیب نگام کرد، شاید هم تعجب قاطی حس اون لحظش بود، تعجب برای غیرقابل هضم بودن حرفام! لباشو با زبونش خیس کرد ،لب پایینشو گاز خفیفی گرفت و چند لحظه مات نگام کرد، بازم حرف نمیزد، یه نفس عمیق کشیدم میخواستم چیزی بگم که لباش بی صدا بالا و پایین میشد شاید داشت جملشو مرتب میکرد، چند ثانیه نگذشت که گفت: تو توفانی یه ویرانگر! تو چیزی از عشقای آروم و یواشکی نمیفهمی از عشقآی ساده و بی سر و صدا!افکارت مسموم،یه رد محسوس از شک و دودلی آزارت میده ؛باورت ضعیفه میفهمی؟


همینو میخواستم؛میخواستم روم بتوپه و با قدرت حرف زدنش قلمرو ی افکارشو یه بار دیگه مشخص کنه، یه بار دیگه باهام مخالفت کنه از نبودن احساس توی وجودم کفری بشه؛ دوباره نگاهش کردم دکتر میگفت ام اس داره؛ ولی من دیگه برام مهم نبود که این عشق ضعیف، سخت!  دیر رشد میکنه؛ من خیلی وقت بود که عاشق این هوای ضعیف بودم.. 


* صرفا داستان کوتاه محض یادآوری آخر هیچ اتفاق و داستانی از زندگی واقعی جایی توی این صفحه نداره.  اگر هم باشه حتما تاکید میکنم واقعیه برای دوستانی که میپرسن واقعی بود و... 


* این سبک از نوشتن رو دوست دارم اینکه مخاطب خودش جنسیت فرد و مشخص کنه و حدس بزنه کدوم مرد و کدوم زن داستان؟


سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن