واقعیت یک پله از خیال جلوتر است

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر
من همیشه مانده ام بین  توضیح دادن و  توضیح ندادن ، بین رفتن و ماندن ، بین خوردن یا دست کشیدن ، بین خندیدن و ساکت ماندن . این یعنی که من همیشه شک کردم ،  من همیشه شک کردم به اینکه هر دو میتواند درست باشد ، هر دو انتخاب یک جوری خوب است  ، هر کدام یک جور آسیب میزند و یا ممکن است  هر کدام  به روش خودش به تو روی خوش نشان دهد . بعضی اوقات شده که میگویم حد وسط مثل برزخ است  هر چیزی یا آره است یا نه ! 
یعنی تو اجازه داری یا کامل توضیح بدهی یا اصلن توضیحی ندهی ، برزخ شبیه دلشوره میماند  ، مثلن اینکه توضیح نصفه و نیمه من را درست فهمید یا نه؟ درست حالیش کردم یا نه ؟ نکند .. از نظر من یا باید بروی و گم و گور شوی و پیدایت نشود یا به هر ضرب و زوری شده بمانی و حرف بشنوی و بسازی و بجنگی و زمین بخوری . حد وسط اذیت میکند اینکه دودل بمانی که بروی یا نه !دلت میاید یا نه ! یا باید خودت را از ریشه جدا کنی یا ریشه هایت را سفت بچسبی و بال و پر بدهی ، برگ شوی توی زمستان سرما بزند و میوه هایت را از دست بدهی یا باید بروی و شروع جدید را تجربه کنی یا بمانی و ضربه های سخت تر را تحمل کنی . 
به نظرم  توضیح ندادن بهتر است ، رفتن بهتر است ، دست کشیدن راحت تر است و حتی ساکت ماندن دلنشین تر است . این شکلی زمان کمی شکست میخورد از اینکه زورش نچربید و خاطرت را آزرده نکرد از اینکه  برایت اهمیت نداشت که آن ساعت باید و حتمن آن چیز را توضیح میدادم از اینکه باید آن زمان میماندم ! تو نشان میدهی که میتوان یک پله جلوتر از زمان و  همگام واقعیت به جلو بروی. میتوانی یک شکل دیگر باشی یک جور دیگر خوش بگذرانی و ثابت کنی اگر چه دلت میخواست توضیح میدادی اگر چه دلت میخواست بمانی اما فهمیدی که واقعیت یک پله از خیال جلوتر است و جلوی این را گرفتی که اگر توضیح میدادم فلان میشد ، فلان جور فکر میکرد، فلان حرف را میزد ، اگر میماندی فلان اتفاق می افتاد، فلان صبح زودتر بیدار میشدم ، فلان کار برایم جور میشد ، و هزاران فلان دیگر . 
برای نماندن در خیالات هم که شده باید رفت ، باید توضیح نداد باید دست کشید باید ساکت ماند . این شکلی از دور هم که نگاه میکنی قشنگ تر است . 


خوددرمانی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

خیلیا میگن به عقب نگاه نکن، نزار متوقفت کنه، از مسیر دورت کنه، سرعتتو کم کنه! به نظرم حرف مزخرفیه، اتفاقا ما آدما به توقف و مرور گذشته احتیاج داریم ، خیلی مسائل هنوز حل نشده مونده و هنوز و مدام به ما آسیب میزنه، هنوز و مدام!!  

حتی آدمایی هستن که تو گذشته (همین چند روز پیشت)  بد جواب سلامتو دادن، کسایی که یهویی دیگه بهت زنگ نزدن ،آدمایی که یهویی دیگه باهات حرف نزدن. 

ولی شاید یه روز باهمین توقف ها و فکر کردن ها بتونیم یه راه پیدا کنیم که حل شه، هضم شه، جا بیوفته، کامل نه ولی حداقل شبیه یه خیال راحتی باشه ،نصف و نیمه ولی باشه. 

افکار آدما سیال ،هر لحظه مثل یه رود جای قول و قرار و حرف و سنداشو تغییر میده ، هیچ آدمی نمیتونه هیچ وقت از خودش راضی باشه ولی میتونه به خودش فرصت بده ،متوقف شه و فکر کنه ، به همه زندگیش ،به همه رویاهای دورش،گذشته ای که فکر میکرد یه چیز دیگه شه اما نشد، آدمایی که فکر میکرد میتونه داشته باشتشون اما ازش گرفته شدن.  

با اینکه جمله ی سختیه برام اینکه "فقط با قبول کردن اینکه چی هستیم میتونیم چیزی که میخوایم رو بدست بیاریم " اما عین واقعیته ، روراست باید وقت بزاریم هرچند روزی چند دقیقه گذشته رو مرور کنیم تا بدونیم الان چی هستیم ؟ برنامه چیه؟


* جمله از فیلم گیم آو ترونز بود

خوب ها و بدها

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

روزهای شلوغیه ، پر از بدو بدو ،تحویل پروژه،انجمن، فارغ التحصیل شدن!  

انگاری همین دیروز اینجا نوشتم دارم میرم دنبال کارای ثبت نام. چقدر زود گذشت ؟چقدر سخت گذشت؟ چقدر خوب گذشت؟ چند گیگ عکس و فیلم شد ماحصل ؟ چند کیلو لاغر شدم؟ چقدر غصه خوردم؟ چقدر پله های دانشکده رو با خنده دوییدم؟ چی یاد گرفتم؟ از کیا نارو خوردم؟ به کیا بدی کردم؟ کتابخونه مرکزی چندبار منو تو آسانسورش دیده؟ چند تا کتاب ثبت کردم ؟ از کدوم استاد بیشتر خوشم میاد ؟ چند تا رفیق ؟ چندتا جشن تولد؟ چند شب تا صبح بیدار موندن و آهنگ خوندن ؟ چندتا دورهمی ؟ چندتا بارونُ گوش دادم ؟ چندتا برف جیغ کشیدم ؟ از کدوم غذای سلف بدم میومد؟ چندبار روبروی نونوایی دانشگاه نشستم و با سگا بازی کردم؟ 

اینا رو مینویسم تا دوباره که برگشتم شبیه یه خاطره اجباری مرور شن تک تک خوب و بدها! 

تسکین

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

بعد از مدت ها گریه کردم، فضا را برایتان بازسازی میکنم ؛ ف داشت روی موهای سین رنگ میگذاشت ، میم بالای تختش دراز کشیده بود، ر هم بالای تختش غرق موبایل ! اسپیکر با صدای بلند یک آهنگ قدیمی خواند که بارها  و بارها با آن آهنگ غمگین رقصیده بودم ، بله رقصیده بودم حالا بدون اینکه بفهمم خواننده چه میخواند اشک ریختم ، خیلی ، خیلی یعنی عین ابر بهار گلوله گلوله و پشت سرهم. 

آهنگ تمام شد اصلن حواسم به چیزی نبود فقط آخرش فهمیدم با بغض و هق هق به ف گفتم "دوباره بزار بخونه "

کسی چیزی نگفت ، آهنگ دوباره خواند و من بازهم به کلماتش فکر نمیکردم من محو ریتم آهنگ بودم، ریتمی که تسکینم میداد ، به دیوارِ سبزِ کمرنگ اتاق خیره شده بودم سبز کمرنگی که آرامم میکرد ، محو دست هایم بودم که این بار موقع گریه کردن نمیلرزیدند.

* هفته کتاب به همه کتاب(دارها)، (خون ها) تبریک میگم :)

حرف گوش کنید

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۳ نظر

تو رو خدا پاشید برید فیلم predestination رو ببینید . بیاید بگید چقدر ازش رضایت دارید. 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن