آرامش چطوری خلق میشه ؟

  • © زهـــــرا خســـروی

امشب حالم خراب بود ،اونقدر خراب که مثل همیشه  دلم میخواست یه جای بلندِ بلند باشه تا بی نهایت داد بزنم و محکم گریه کنم ،قبلا یادمه نوشته بودم از بلند و محکم گریه کردن که چه حالیه که چه شکلی میشم ، نمیدونم کجا ولی نوشته بودم.

وقتی نیست. وقتی چیزی که لازم دارم نیست. وقتی از بلندی و داد و گریه ی محکم خبری نیست ،میشینم وسط اتاقم درست جایی که لپ تاپ و یسری کاغذ که قد جونم بهشون وابستگی دارم،میشینم کنار بیستمین لیوان چای سبز و بیسکوئیت ستاک محبوبم،تو سکوت مرگبار اتاقم و تلاطم مرگبارتر مغزم مدام حس آرامش رو طلب میکنم نه با زبون آروم چشامو میبندم و ذهنمو رها میکنم ،اشکالی نمیبینم اگر گریه کنم،اگر غر بزنم، شکایت کنم. اروم گریه میکنم بلند میشم چراغُ خاموش میکنم ، حالا که فضا آماده تر شد هم  غر میزنم ،هم شکایت میکنم، هم نصیحت میکنم و هم اون وسطا خودمو سرزنش میکنم بهرحال بدونید حال قاطی پاطی و عجیبیه .

پروسه عادی ای شده برام ، دیگه باهاش کنار اومدم.

میاد و با همین منوال میگذره و تموم میشه و من هم بعدش خودمو با قربون صدقه رفتن خودم (اشکال نداره همه چی درست میشه ،همه اشتباه میکنن ، ایرادی نداره امروزُ تافت نزدن واسه همیشه ،تا ابد که قرار نیست شاکی بمونی) تموم میکنم . هر جمله بستگی به اون مودی داره که اتفاق افتاده و تا خرخرهٔ منو جویده. 

میدونین که بچه ها تو رحم مادر چه شکلین ؟ موقعی که همه چی آروم شد (من چقدر خوشبخت شدم) موقعی که همه بشقابا رو تو در و دیوار مغزم شکوندم ،همون موقع خودمو پرت میکنم رو بالشم و همون شکلی تو خودم جمع میشم ، به ریتمای آروم ذهنم گوش میدم همزمان که چشام بستست ،  یاد اون جمله میوفتم که از خدا پول زیاد ، یه شغل تاپ، یه همسر خفن یا اموال مادی  عتیقه نخواید به جاش  بهش بگید به ایده هایی نیاز دارید که تبدیل به فردی بشید که این موقعیت ها و خواسته های ذهنی رو خلق میکنه و بوجود میاره .

الان که این متن رو تا ته خوندید مطمئن باشید آروم ترم و سرم رو بالشمه و تحت کنترلم :) 

فوبیا

  • © زهـــــرا خســـروی

هنوز بیست قدم از پیاده روی مان دور دریاچه نگذشته بود که صدای جیغ یک مادر را شنیدم . با صدای جیغ برگشتم و دیدم چارقد ترکمنی اش از سرش افتاده و مردم دورش جمع شده اند. من  برگشته بودم به سمت صدا 

بعدا به من گفت : نمیدانم کی دویدی و از کنارم غیب شدی .اصلن چرا دوییدی؟

وقتی  پرسید چرا دوییدی؟ گفتم: با اینکه کاری از دستم بر نمی آمد ولی بین ایستادن و دوییدن دومی را انتخاب کردم . رسیده بودم کنار آن خانم ، رنگ به  چهره اش نمانده بود چارقدش افتاده بود و دیگر حتی صدایش هم درنمی آمد از کناری ها فهمیدم یک بچه افتاده داخل دریاچه یک نفر رفته بود داخل آب و بعد دو دقیقه تقریبن یک پسربچه که شکمش پر از آب شده بود و توانایی گریه کردن نداشت آمده بود بیرون . مردِ نجات دهنده بچه را سروته رو به زمین گرفته بود حس کردم خودم دارم خفه میشوم دو سه نفر جلویی را زدم کنار و گفتم (برعکس کن بچه رو بزارش رو زمین برعکس کن برعکس کن) نمیفهمید فارسی نمیفهمید مرد کناری به ترکمنی برایش گفت بچه را بخواباند آنقدر جمعیت زیاد شده بود که یک لحظه گم شدم ولی خیالم راحت شد بچه را روی چمن گذاشته بود  و آب تقریبن از شکمش تخلیه شده بود میتوانستم صدای گریه اش را بشنوم .

یک پسربچه با موهای گندمی و صورت گرد. میشود گفت بیشتر از دو سال نداشت .امکان ندارد یادم برود.

سه دور دور دریاچه پیاده روی کردیم از هر دری حرف زدیم ، بحث کردیم، سرو کله زدیم ولی هیچ کدامشان را نمیفهمیدم ، لمس نمیکردم شب که خانه رسیدم  موقع خواب هی تند تند پهلو به پهلو میشدم خوابم نمیبرد

من فوبیا دارم از خیلی سال پیش فوبیای اینکه باید دست بچه را بگیرم و نگذارم بدون من جایی برود سر این موضوع یکبار بحث کرده بودم با (ل) گفته بود دختر باید یاد بگیری به بچه اعتماد کنی . ولی من گوشم بدهکار نبود هنوزم نیست . من فوبیا دارم. و مدام میترسم بچه برادرم تنهایی راه پله را پایین برود ، بچه خاله ام تنهایی برود سبزی فروشی کنار خانه شان ، تنهایی بازی کند، اصلن تنها کاری کند .

تا صبح خوابم نبرد ساعت از چهار و نیم گذشته بود که بلند شدم صبحانه خوردم فکر کردم به اینکه آن مادر تا صبح چه حالی داشته ، اصلن خوابیده؟ تا صبح بچه را بغل زده و توی دلش زار زده ، خودش را سرزنش کرده؟ به خودش قول داده تا ابد بچه را از خودش دور نکند؟ همه جا محکم دستش را بگیرد که مبادا از جلوی چشمش دور شود؟

یکبار توی توییتر یک نفر نوشته بود دو سال پیش بچه ام را بالا پایین روی هوا میانداختم بچه چندماهه ام از دستم لیز خورد و مُرد! همین .ادامه داده بود : حالا انگار خودم نیستم انگار هیچ وقت نبوده ام . چهره ی اون هم یادم نمیرود. پیر شده بود ولی فقط سی سالش بود .

حالش را  میفهمیدم و از همان جا فوبیای من بیشتر رشد کرد، بال و پر درآورد بیشتر مرا ترساند بیشتر درونم نفوذ کرد.

من دیشب تا صبح انگار توی جهنم بودم انگار تب کرده بودم و جای آن مادر هزار بار  با خودم حرف زده بودم .

So let's just stay awake until we grow older

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

آدام لامبرت یک همجنس گراست مثل lp! و اعتراف میکنم من عاشق متن ها و صدای هر دو این خواننده ها هستم 

عاشق فراز و فرود های lp و متن های قوی Adam

با من گوش بدید :)

Never close our eyes 

Dreamer

 

یکجایی از آهنگ اولی آدام میگوید 

why can't we just live life with no consequence and always live in the now 
 
چرا نمیتونیم بی دغدغه و مشکل زندگی کنیم ؟ چرا نمیشه که تو لحظه باشیم ؟
.
بارها تکرارش کردم و آهسته و یواشکی وارد متن زندگیم کردمش ،من اینجام و این لحظه میخوام که فقط خودم باشم با افکار خودم زنده گی خودم و آدمای واقعی خودم بدون اینکه به گذشته و آینده فکر کنم ،بدون اینکه احتمال و پیش فرضی بیارم ،اره خیال میکنم ولی از یاد نمیبرم که پلهٔ واقعیت  یه قدم جلوتره.
از یاد نمیبرم که خانواده مهم تره،آرامش سکوی پرتاب منه و خوب بودن تنها شانس من برای رسیدن به آرمانی ترین ورژن منه .
در لحظه باشید و زنده گی کنید بدون حاشیه و حرف و خیال!به قول آدام در همون اوایل آهنگ 
There's plenty of time to sleep when we die 

سی و دوسالگی

  • © زهـــــرا خســـروی

برای بانوچه 

 

بزار برات رویا بافی کنم. ده سال بعد؟

یه خونه نقلی با نمای سفید. پارکینگی که هر روز موقع اسپری کردن گلای تراس ایستاده به گربه حنایی سفیدش که هر دفعه چهارتا بچه میاره نگاه میکنم و از سرعادت باهاشون چند کلوم حرف میزنم شاید لا به لاش شکایت کنم، غُر بزنم ،از سختیِ سی و دو سالگیم بگم. بعد پسرم که حالا دیگه میتونه راه بره، حرف بزنه و بلده در جواب هو آر یو؟ هو واز اِسکوول سوییت هارت؟ بگه تنکس مامی ، یه نفس بده بیرون و کلافه کوله خاکستری آبیشو بزاره زمینُ ادامه بده : تِدِی واز اِ هارد دِی اَت اِسکوول!! بغلش کنم ،چشامو ببندم و بگم دُنت ووری مای لیتل سان!و تو دلم بگم : ننه برات پر پر شه پسر که دمغی و کلافه .

بلدم سنتور بزنم یا با گیتارزدنش بخونم "سلطان قلبم تو هستی تو هستی، دروازه های دلم را شکستی ، پیمان یاری به قلبم تو بستی..   "با گیتار زدنش؟ آره مردِ روزهای سی و دوسالگی. که خسته گی هاشو پرت میکنه پشت در خونه و با انرژی خنک و سرد و آبیش میاد تو.  مرتبه و خیلی باسواد، هر روز ازش کلی چیز یاد میگیرم و روزای جمعه صبحونه رو میریم بیرون یا عصراش دو کیلومتر میدوییم و شرط میبندیم هر کی زودتر خسته بشه ظرفای کل هفته گردن اونه!

ده سال بعد من وکیل شدم .یا شایدم یه سردفتر کاردرست!  پروانه وکالتمُ هر روز نگاه میکنم فقط بخاطر اینکه یادم بیاد چرا انتخابم وسط همه سختی ها و بدوبدوهای زندگیم شد خوندن حقوق. شد  تو عصرای نارنجیِ کتابخونه مرکزی با عشق تجارت خوندن، هزار بار متون فقه رو باز کردن و بستن و پرت کردن!  با شوق آیین دادرسی خوندن و تنفر از جزای عمومیُ کلافه شدن! 

شایدم یه استاد بشم، درس بدم . در هر دوحالت دلم میخواد آدم خوش پوشی باشم .

منِ ده سال بعد، بیشتر آهنگ گوش میده ، بیشتر فیلم میبینه ، عاشق کیک درست کردن و قهوه های اول صبحه که با وسواس تو موکاپات درست میکنه برای شروع روز ، احتمالن علاقمند به خوندن کتابای تاریخیه تا رمان ، حدس میزنم!  احتمالن دیگه بلده چطوری باید رژ بزنه یا خط چشم بکشه!

.

.

.

میدونی بانوچه من بلدم تا صبح برات از سی و دوسالگی بگم.خیلی و به شدت عمیق و پر از جزئیات هیجان انگیزتر.فقط اینکه من روز خاصی رو درنظر نگرفتم و خود ذهنم دنبال فقط ده سال بعد رفت.. 

 

 

 

حواست به عضلات مغزت هست؟

  • © زهـــــرا خســـروی

"اون دردِ حرکات آخره که باعث میشه عضلات قوی، محکم و به اصطلاح ساخته بشن!  آدمایی که اینو میدونن از بالا آوردن و غش کردن وسط تمرین بدشون نمیاد، چندششون نمیشه" .اینا همه حرفی بود که آرنولد شوارتزنگر  گفته. 

مثل همون درد ناشی از تغییریه که عطیه عطارزاده تو کتابش گفته " تغییر کش آمدن جهان است و با مقدار متنابهی درد همراه است، گیاهان وقت تغییر درد میکشند فرقی نمیکند چه زنده باشند چه مرده، یا حتی وقتی میوه ای دارد در سرکه تخمیر و تجزیه میشود ،در شیشه را که بردارید بوی این درد کشیدن را به خوبی میشنوید کمی تند، تلخ و البته گس! "

چیزی شبیه به اینکه درد و غم و فشار تمامی ندارد و هر روز و هر لحظه تو در محاصرش هستی فقط باید همراه و موازی با اون آرووم و بدون ترس، ادامه بدی، ادامه بدی و ادامه بدی 

راستش در تمام عمر بیست و اندی سالم همیشه حرف از تغییر زدم و تابحال نه تنها حالم بهم نخورده که هر روز بیشتر از دیروز بهش وابسته میشم ، فکر میکنم و نقشه جدید میکشم 

راستش من هم هر روز شکست میخورم، و هر لحظه ناامید میشم. 

ولی هر روز تمرین میکنم ، الهام میگیرم و هر روز بخودم نشون میدم که من واقعا یه آدم معمولی اما قوی ام!  زنده گیه من اینه و راهم هم همینه  نه کج نه خیلی راست درست تو مسیرم ،راستش اشتباه زیاد کردم،اما درس شد که بفهمم من یه آدم معمولی ام اما قوی، من یه معمولی ام به سبک خودم ، بی حرف پیش و پس! دنبال هیجان نیستم و این رو با اطمینان از شناخت روحم میگم، چون  بازیگوش نیست و بازیگوشی حالش رو جا نمیاره!!

من هر روز خودم رو میشناسم و میدونم هیچ وقت دیر نیست ، من هر روز به حرفای روز قبلم فکر میکنم و میبینم پر از غلطم و اشتباه! پر از اشتباه! 

و باز هم تمرین میکنم. این قاعدهٔ زندگیه پس من یاد گرفتم که باید هر روز یاد بگیرم!!

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن