یک روز خسته و کسل و تنها

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۱ نظر

اولین شب تو دوماه  اخیر بود که تا 4 صبح بیدار بودم، شارژ و سرحال! بعد اینکه چهار و یک دقیقه خوابم برد ساعت پنج و نیم با یه کابوس از خواب پریدم ، تو خواب باید داد میزدم ولی نمیتونستم ، حسابی به خودم فشار آورده بودم موقعی که پریدم دو تا دستام دو طرف بدنم مشت بودن، گردنم خیس از عرق بود، پا شدم پنجره اتاق رو نیم باز گذاشتم و دوباره برگشتم که بخوابم ، تا ساعت هفت و ربع صبح چهار بار دیگه از خواب پریدم و این اولین صبح عمرم بود که با احساس ترس و اضطراب شروع شد! 

سر کلاس آمار استنباطی حالم هنوز خوب بود ، گهگاهی تیکه هایی از دیشب از لای ذهنم رد میشدن ولی همه سعیم رو کردم که حواسم جمع استاد باشه!

 ولی خسته بودم خیلی کسل  و بی حوصله و تنها.  بعداظهر سر کلاس خدمات کودکان و نوجوانان نیم ساعت اول خواب بودم، ذهنم عین یه برگه سفید بود و چشمام شبیه خودکاری که رنگش تموم شده، برگه دلش میخواست راه های نقد آثار رو نت برداره ولی خودکار نمی نوشت!

تا آخر کلاس با ه که جلوم نشسته بودم حرف میزدم ، یه جور حالتی که دوتایی کلاس  رو دست گرفتیم که استاد درس نده،  استاد کلاس رو زودتر تموم کرد.  

تنها برگشتم خوابگاه ، اهنگ  دیوونگی فرزاد فرخ رو گذاشتم رو تکرار، به یاد روزایی که برگشتنی با ف از روی جدول راه میرفتیم کل راه ؛رو جدول رفتم بالا، خیلی آروم، کسل، خسته کننده و تنها!

این مدل از روزای عمرم شبیه چای سردی میمونه که روش دلمه دلمه شده و قابل خوردن نیست ، تلخه ، حساب کتاب نداره ولی دلم میخواد  عجیب غریبشون کنم،  شکل یه نشونه  نگاهشون کنم ، هی برگردم عقب ببینم کجاهاش بیشتر اذیتم کرد یا کجاش رو اصلن یادم نمونده ، این روزا رو بیشتر از روزای عادی و معمولی پررنگ میکنم ، شاید هیچ وقت دلیل این کارم رو پیدا نکنم ولی با همه برچسبایی که به این روزا میزنم بیشتر از روزای عادی  و معمولی بهم میچسبن. 


به بهانه شش ماهِ این ور سال

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

نزدیک به سه روز میشه کامل نمیتونم نفس بکشم، به کسی چیزی نگفتم چون برام عادی شده یاد اون یه هفته افتادم که بهمن پارسال تو راهروهای دانشگاه فقط سرفه میکردم تا بلکم نفسم بیاد!! مسخرست ولی جواب میداد؛ میدونید راستش تلخ ترین حس دنیاست . مجبورم تا وقتی خوابم ببره بشینم سر جام چون وقتی دراز میکشم کلن رابطشو باهام بهم میزنه، نفسو میگم، عجیبه که پاییز فصل عاشقیِ و نفس اصلا سردرنمیاره برعکس تا ته اسفند جونمو به لبم میرسونه.به قول فرنگیا damn you !

یک صبح

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

ساعت 7:27 دقیقه صبح است، حدود ساعت چهار و نیم صبح صدای عجیبی از یخچال شنیدم از خواب بلند شدم ، چراغ آشپزخانه را زدم! بله لوله تصفیه آب ترکیده بود و آب کل راهرو را پر کرده بود همه خانه را بیدار کردم و یک ساعتی طول کشید تا اوضاع سامانی بگیرد !

بعد از آن خوابیدیم، یعنی بقیه خوابیدند من فقط سرجایم چپ و راست میشدم . خوابم نبرد و یادم آمد هنوز بعد حدود بیست و اندی روز چند صفحه ای از کتاب " راز فال ورق" را تمام نکرده بودم ، مشغول خواندن آن شدم روی میز صبحانه نشستم تا الان که بالاخره تمام شد. که دوباره ایمان بیاورم به یاستین گوردر ، به قلمش، ذهنِ بهم ریختهٔ منظمش! و حالا نمیدانم شاید دوباره بخوابم. ولی این را میدانم که روز جالب و عجیبی را شروع کردم.

هشتگ انتخاب واحد

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

به یکی احتیاج دارم سایت این دانشگاه لعنتی رو بخوابونه دو دقیقه انتخاب واحد کنم . تمام!!! چه اصراریِ آخه دوازده شب شروع انتخاب واحد؟ مریضید؟

همش زیر سر اون آموزشِ که همه کارهٔ دانشگاست و در عین حال هر وقت مشکلی داری"کاری از ما ساخته نیست!" هیولاهای سه سرِ سه چشم!

یارِ کودکی

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر
سر مزار یه شهید مامان دستشو برد جلو که سه بار بزنه به سنگ و فاتحه بخونه(هنوزم فلسفهٔ سه بار زدن به سنگ قبرُ نفهمیدم) با ارنجش زد به منُ گفت تو بچگی با سید هفت سنگ بازی میکردیم!
من؟ دنبالِ همین خوشبختیای کوچیک که باهاش قصه بسازمُ رویا!
سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن