گاهی پیکاسو گاهی جکسون پولاک

  • © زهـــــرا خســـروی

یک ماه مونده تا این دهه تموم بشه . این جمله ای بود که در آخرین پست اینستگرم #نسیم_بریسا خوندم . نوشته بود این جمله در توییتر در بین قشر آکادمیک انگلیسی زبان ترند شده و همه دارن میپرسن خوب بیاین بگین چی کار کردین تو این دهه؟! نوشته بود همه میان و می نویسن چند تا مقاله چاپ کردن ، چه جاهایی کار کردن و بلاه بلاه بلاه

نسیم در ادامه نوشته "من به عنوان آدمی که توی این دهه در دنیای آکادمیک بوده و میتونه یه لیست بنویسه از پروژه هایی که کارکرده ، با این سوال مشکل دارم و عقیده دارم نفس این سوال درست نیست "

پست قبلی بلاگم رو  که گذاشتم و از باعث و بانیِ قشنگش کمال تشکر رو دارم ،  کامنتای خوبی گرفتم ، از این که تونستم از همه کپی پیست کردن و پازل کردن نُت های قدیمی گوشیم که تو روزای سخت و مچاله میخوندم و تکرار میکردم ، چیزی انتقال بدم و انرژی بدم بهتون حال خودم هم به طرز غریبی خوب شد ! و خواستم اگر بتونم از این به بعد همین قدر انرژی خوب تولید کنم تا به خودم برگرده ، تا کنار شما اصل حال خودمم خوب شه .

 به قول نسیم زنده گی فقط چاپ مقاله و پروژه های انجام شده نیست !راستش من هم مثل نسیم بُعد درس خوندن در زندگیم جایگاه ویژه ای داره و کلا حالم با درس خوندن  روبراه تره ولی واقعا زنده گی فقط چاپ 10 تا مقاله ISI نیست !اینو زمانی فهمیدم که به در و دیوار میزدم که شبیه شیدا برم روسیه دندون پزشکی بخونم یا شبیه مانیا برم آلمان پزشکی بخونم یا شبیه حلیا دندون پزشکیِ مجارستان یا شبیه فاطیما برم استرالیا یا مثل هادی بلاروس ! یا اصلن چرا دور شبیه پیام بشینم یه سال دیگه بخونم شاید ..! ولی یه شب که تو فکر رفتن به انگلیس بودم و خیلی جدی و باحرص میخواستم هرطوری شده بدون ساپورت مالی حتی خودم پاشم برم و پزشکی بخونم یه پست از هومن سیدی خوندم که نوشته بود "اینجا خاکش طلاست باید بسازیش" 

بخودم گفتم نه فقط خاک این مملکت که خاک خودم از طلاست ! باید بسازمش، من اون موقع یه آدم رسمن شکست خورده و پر از مشکل بودم که اول  باید فشارای روحیمو کمتر میکردم، باید اول زنده گی خودم و تکلیف خودمو روشن میکردم،الان میفهمم  من منم و شیدا شیداست ، مانیا مانیاست . هادی هادیه . الان میفهمم که من یه بهمن بودم که خودم فقط میتونسم تکونش بدم ، فشار آخرُ خودم باید به خودم وارد میکردم ، که ریزش کنم و بارمو خالی کنم!

حالا سوال چیه ؟ سوال اینه تو زهرای بیست و دو ساله نظرت در مورد زنده گی چیه ؟  

بارها و بارها این جمله رو پرسیدم و هنوز و هر لحظه میپرسم .حالمم بهم نخورده که هیچ هر روز مشتاق تر بهش نگاه و فکر میکنم. هر روز شاید تعریف جدیدی به ذهنم برسه با مسئله ای روبرو بشم که بعدش دوباره یه چیزی به تعریف جدیدم اضافه کنم یا شایدم کم کنم! همین لحظه زهرای بیست و دوساله چه تعریفی از زنده گی داره؟!

 

دیدی وقتی آروم و باحوصله یه غذایی رو میخوری میتونی همه مزه ها رو توش حس کنی ؟تو یکی ترشی غالبه،یکی شیرینه اون یکی تلخه یا نمکی؟ زنده گی مثل مزه مزه کردن یه غذا میمونه هر روزش یه قابلمه ایه که از صبح بار میذاری خودت و قراره هنر دستاتو نه این دفعه هنر روحتو توش هم بزنی . مهم نیست نمکی یا تلخ یا حتی ترش . همیشه که چیزای شیرین نیستن که حال آدمو خوب میکنن بدن به ترشی و تلخی و نمکی هم احتیاج داره . زنده گی هم همینطوره . اونم ازت میخواد بفهمی و با عمق جونت حس کنی هر ثانیه ممکنه از زیر پشتیبانی و حمایت شیرینِ هر کسی خارج بشی ، هر لحظه ممکنه غمای شور مثل وارش! (بارونای تند شمالُ میگن وارش) بباره رو سر و صورتت ، لباس تنت نباشه اونم تمام زورشو بزنه که حسابی خیست کنه، هر لحظه ممکنه زیباترین اشخاص زنده گیت به تلخ ترین روش ممکن اذیتت کنن، هر لحظه ممکنه مهم ترین آدم های زنده گیت رو از دست بدی ، هر لحظه ممکنه جمله یه نفر انچنان سنگین باشه که هضم نکنی و روزتو خراب کنه ، هر لحظه ممکنه توی شیرین توی تُرش بشی!

ولی بیاید با انصاف باشیم اینا همه شون مزه ها و  اتفاقایی ان که میتونن بارها و بارها بیوفتن و زخمیمون کنن و شکاف عمیقی تو روحمون ایجاد کنن ،که باید بیوفتن ! دلیلی نداره همه چیز شبیه تابلو نقاشی پیکاسو باشه یه وقتاییم جکسون پولاک وجودمون هنرنمایی میکنه منتها ما سردرنمیاریم ! یعنی زمان میخواد که سردربیاریم. یعنی مونده تا لِول بعدی که  بخندیم !همه این اتفاقا  قابلیت اینو دارن که خاطراتی بشن که نتونیم پاکشون کنیم، بوهایی بشن که تو لایه لایه مغزمون کاشتیم و عشق کردیم و فقط با یه نشونه میتونیم برگردیم بهشون ، انگشتاتو نگاه کن چند صدبار نوشتن که دوستش دارن؟ 

آره همه اینا همون زنده گی ان که یه وقتی همون تلویزیون رنگی بودن که با ذوق از هرروز داشتن و نگاه کردنشون غرق لذت و مستی میشدیم. حالا چی؟ برات سیاه و سفید شدن ؟ حالا برات زنده گی معنی نداره؟ 

بیاین حساب کنیم با همون انگشتا چندبار خدا رو شکر کردیم؟ چند بار بعد هزار ضربه و دردو زخم به کسی محبت کردیم؟ پناه یکی شدیم؟ برامون از درداش گفت بغلش کردیم براش از دردامون گفتیم و بعد خندیدیم؟ براتون گفته بودم که زنده گی عشقه؟ صفاست ؟صمیمته؟ براتون گفته بودم که زنده گی همین محبت و پشتیبانی و حمایته ؟ همین قربون صدقه رفتنا و دورت بگردم گفتناست ؟همین سوپایی که بعد مریض شدن یه دوست براش میپزیم ؟ همین ناهاری که باهم تقسیم میکنیم ؟ همین وقتایی که پشت گوشی میگیم مامان قرصاتو خوردی؟ همین وقتایی که ..

قشنگه بیاین بسازیمش اول خودمونو بعد زنده گیمونو.

توده توهم

  • © زهـــــرا خســـروی

سیب سُر خورد. آنقدر مچاله شده بودم توی خودم ، آنقدر نفسم جای دیگر دَم و بازدم میکرد ، آنقدر در لحظه نبودم که فکر کردم الان می افتد و میشکند ، برای همین جیغ زدم و دست هایم را کنار گوش هایم گرفته بودم ، چشم هایم را روی هم فشار داده بودم و منتظر یک صدای بی رحم بودم که سکوت را بشکند.که بشکافد از وسط این سرسپردگیِ بی دلیلِ طولانی شده را .دیوانگیِ دردناکی ست ، دیوانگیِ جنون آمیزی است،  اینکه تا به خودت می آیی انگار در سکوت مُرده ای ،مینشینم روی صندلی، دفتر آبی ام را باز میکنم ، بی دلیل . 

فکر میکنم  زنده گی چیزی شبیه یاد گرفتن  سُلفِژ است . اینکه باید  ارزش زمان خواندن و ارزش زمان سکوت را بدانم ، پشت سرهم باید آواز خواند ، باید این سکوت را شکست ، به جایش و در زمانش سکوت ، بله ، به جایش و زمانش ! و الا همیشه وراجی یا همیشه سکوت آدم را محزون میکند. آوار میشود روی سر آدم . دلم میخواهد همه گذشته را شیفت دیلیت کنم، تا اینقدر جلوی تنِ برهنه ی چشم هایم روده درازی نکنند . پاکت بیسکوئیت را تکان میدهم ، ور میروم میافتم به جانش ، صدایش خوب است ، قشنگ است ، ریتم دارد. با ناخن هایم که حالا کم یقد کشیده اند میزنم روی تن فلاسک ، صدایش خوب است ، قشنگ است ، جان دارد . 

تایپ میکنم ، کلیک میکنم ، صفحه های کتاب را ورق میزنم . صدا صدا صدا  صدا صدا صدا صدا

 

+ گوش شوید. 

 

لا حول ولا فزون کند آن دم را

  • © زهـــــرا خســـروی

این روزها خیلی شیرینی میخورم ! یکبار گفتم که سرعتم در خوردن شیرینی پایین است ؟ یاد گرفته ام حالا تند تند شیرینی میخورم . این همه اش زیر سر آن عدد کذایی قندخون کوفتی ست که پنجاه و خورده ای بود و مامان وقتی سر رسید و دید با ملاقه اش میخواست آن چنان بکوبد وسط فرق سرم که فقط بابا توانست آن وسط میانجی گری کند ، من تند با خنده دوییدم توی اتاق و فقط صدای مامان میامد " ذلیل مرده رو ببین میگم قند بخور میگه بدم میاد، میگم شکلات بخور میگه این شکلاتای شما رو دوست ندارم  بدم میاد آخه تو از چی خوشت میاد ها ؟" و از آن روز تا   آخرین نفس های شهریور تا خرخره عسل و خرما و شیره انگور  به من میداد ، به زور  روزی ده تکه خربزه و موز میچپاند توی دهنم. عادت کردم . گفته بودم بهتان قصه عادت بد قصه ای است .

هنوز و همیشه مراقب مواد داخل شیرینی ها و کلوچه ها هستم حتی کالری شان را هم چک میکنم. ولی زیاد شده تعداد دفعات ملاقاتی هایمان ! امروز لا به لای وقتی که برای فکر کردن به حواشی خودم خالی کرده بودم شیرینی خوردن را آوردم بالای لیست ، تمرکزم را گذاشتم رویش ، امروز چندتا  شیرینی امتحان کردم با طعم های مختلف و با سرعت خوردن متفاوت. یک آزمایش روی خودم  همین !

 هنوز همان سرعت آرام گذشته و کند خوردنش حالم را بهتر میکند وقتی میگویم حالم را بهتر میکند یعنی واقعن لذت میبرم از پروسه ی طولانی خوردنش! از اینکه سریع سیر میشوم و میلم به خوردنش پایین میاید .

 شیرینی درست عین یک قطره اضافی روغن حالم را خراب میکند . مامان این قضیه عجیب را در اوایل ده دوازده سالگی من فهمید یعنی من کمکش کردم که بفهمد بچه ای دارد که به یک قطره اضافیِ ! روغن در غذا ،معده اش حساس است و اگر یک قطره روغن اضافی داشته باشد بیهوش می شود . بله به معنای خود کلمه بیهوش میشوم !دفعه اولی بود که بابا ساندورچ ترک خرید و من شبش تا سرحد مرگ به خودم میپیچیدم ، دفعه بعدی همسایمان حلوای هل دار آورده بود و من بعد خوردنش تا صبح نفسم بالا نمی آمد ، یکبار بعدترش هم خاله ام چیکدرمه درست کرده بودم و من تا صبح خودم را فحش داده بودم !و چنان نفسم گرفته بود که از ترس تنها توی اتاق توی خودم جمع شده بودم. همه این اتفاق ها باعث شد بفهمیم بدن من روغن اضافی را نه تنها پس میزند  بلکه تا سرحد مرگ خودش را عذاب می دهد و توی خودش پیچ میخورد !

همانجا بود که دیگر سعی کردیم نرویم رستوران ، غذا سفارش ندهیم از بیرون ، مامان از روغن های بهتر استفاده کرد و کمتر.  شیرینی هم خوردنش در این روزها با این تعداد و سرعت و اضافه شدنش نه تنها کندم کرده است که حالم را خراب هم کرده است انگار برای من انرژی افسردگی اش بیشتر است !! پس تصمیم گرفتم کمرنگش کنم چون هیچ وابستگی و دلبستگی خاص و عجیب غریبی به این لعنتیِ مبارک ندارم.

هشدار این قضیه را زمانی شنیدم که  سین وقتی از پله های ساختمان شمالی میامدیم پایین به من گفت " خسروی تپل شدی، بامزه شدی " من از کلمه تپل بدم نمی آید راستش حتی آن موقع ها هم که تپل بودم این کلمه اذیتم نمیکرد ولی دقیقن آن کلمه بعدش ! بامزه شدی در دایره المعارف فیزیک بدن من یعنی صورتت چاق شده ، گرد شده یعنی "زهرا حواست هست دیگه" ؟ بله هست هنوز ورزش میکنم و هنوز حواسم هست . یعنی اینکه از به صدا درآمدن این آلارم خوشحال شدم اتفاقن . یعنی اینکه بلخره فهمیدم شیرینی چیزی نیست که وابسته اش شوم !و افراط کنم در آن ! و هنوز ترشی ها در صدر زیبا ترین و قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین علاقه مندی های من هستند . هنوز برای ترشی ولع عجیبی دارم و هیچ کنترلی روی خودم ندارم و هنوز میتوانم به سادگی از کنار روغنی (جات!) و شیرینی (جات!) بگذرم . 

امروز روز تمرکز دوباره بعد از  تقریبن سه ماه روی بدنم بود شبیه همان حرکت مربی چند روزه ی  پیلاتسم که میگفت "حالا روبروی آینه بشین ، اول خودتو خوب نگاه کن ، لبخند بزن ، حالا چشماتو ببند ، سعی کن به غیر از بدنت فکر نکنی ، به هیچ چیز جز ضربه هایی که بهش زدی ، به هیچ چیز غیر سبک بودن و انرژی و اعتماد به نفست فکر نکن !  " بعد از دقایقی سکوت میگفت : " حالا بازکن اون قشنگا رو ، حالا خودتو دوباره نگاه کن ، دوباره بخند ، از زیر غبغب شروع کن همونطوری که یادت دادم بیا رو صورتت و ماساژُ تا بالای پیشونیت ادامه بده آروم و با حوصله ، هر موقع از روز  بیکار شدی این کار رو انجام بده ،با دستای تمیز با انرژی آبی و سالمت ! ببین اونا زبون ندارن بگن به ماساژ احتیاج دارن میفهمی؟" 

تاحالا  از روزهای باشگاه یادآوری نکرده بودم نه ؟  روزهای عجیب و تجربه های جالبی داشتم تقریبن یک ماه ! کج و معوج زدن هالتر ، mountain های سرعتی که من و مربی رویش شرط میبستیم هر که میتواند بیشتر تند تر ! جامپ زدن هایمان که تهش همیشه من کم میاوردم و سر صد و پنجاه تا قفل میکردم. آهنگ هایی که مخصوص ریلکس کردن بود و باید میرفتیم توی خودمان و به بدنمان فکر میکردیم ، هر روز و هر روز! گاهی وقتها وسط پیلاتس یاد حرکات انعطافی که یادمان داد می افتم و دلم تنگ می شود . یاد مجبور کردنش برای اینکه " آروم آروم دست ها دو طرف باز ، رها، یک زانو به بیرون و حالا باز ،حالا رهاش کن ،" و میشمرد ، "نگهش دار ، همینههه، حالا پای بعدی " تاکید هایش روی حتما شام خوردن ، روی درست نشستن ! روی " تمرین کن ، هر روز روی خودت و حرکاتت کنترل داشته باش و حواست رو جمع کن ، تمرین کن ! بیشتر آب بخور "

 

+ کدام دَم را ؟ همان دَم را که روزهای اوج وقشنگی بود، قطعن که هنوز هم هست فقط کمرنگ شده بود :)

قیصر امین پور

  • © زهـــــرا خســـروی

گاهی گمان نمیکنی ولی خوب میشود 

گاهی نمیشود که نمیشود که نمیشود 

گاهی بساط عیش خودش جور میشود 

گاهی دگر تهیه به دستور میشود 

گه جور میشود خود آن بی مقدمه 

گه با دوصد مقدمه ناجور میشود 

گاهی هزار دوره دعا بی اجابت است 

گاهی نگفته قرعه به نام تو میشود 

گاهی برای خنده دلم تنگ میشود 

گاهی دلم تراشه ای از سنگ میشود 

گویی به خواب بود جوانی مان گذشت 

گاهی چه زود فرصتمان دیر میشود 

.................................................

 

نشسته ام  در لابی کتابخانه ، و یاد روزی افتادم که  دکتر ص   اولین شعر را از داخل ویدئو های گوشی اش  سر کلاس فلسفه علم برایمان خواند. آن لحظه فقط دلم میخواست قلبم از حرکت بایستد و همه چیز تمام شود . دلم میخواست یک نفر بلند شود و بگوید این آخرین شعر دنیاست که سروده شده . ولی نشد نه قلبم از حرکت ایستاد . نه همه چیز تمام شد . نه کسی بلند شد و گفت این آخرین شعر دنیاست که سروده شده است . 

بماند به یادگار اینجا . برای همه بن بست  ها . همه موانع . بماند به یادگار از امروز که دکتر ف گفت سعی کنید جانِ شیفته خودتان شوید . طول وتفسیرش نمیکنم حتی ربطش به این شعر برای خودم  بماند . ولی بماند به یادگار از این روزهای شلوغ ، قشنگ، گاهی آفتابی تا نیمه ابری . برای این روزهای گاهی تا خرخره مستِ خوشحالی گاهی سیاهی ، خستگی ، کلافگی .

 

I understand

  • © زهـــــرا خســـروی

 

 

محصول 1979/ امتیاز 8از 10 / زمان :2h:10m

شاهکار هال اشبی ! این فیلم یه شاهکاره ، یه کمدیِ بی صدا که نمونه شو به قول منتقداش  حتی فارست گامپ هم نتونسته اجرا بره ! از سینمای آمریکا انتظار همچین طوفانی رو نداشتم ، تو لیست امشبم فیلم the turin horse بود(سینمای اروپا)، خوشحالم که "حضور "رو ترجیح دادم زودتر ببینم .

درست ترین پوستر و عنوان رو انتخاب کردم برای معرفیش ، بلاشک!

 حضور فوق العاده پیتر سلرز در  "حضور"! آدمی که خوندن بلد نیست ، نوشتن نمیدونه ، عاشق نشده، گریه نکرده، نمیدونه تلفن چیه ، آسانسور کجاست! و فقط تلویزیون میبینه . فقط و فقط !

صداقت، شفافیت ، مثل سکانس آخرش مثل همون جا که با چترش عمق آب رو اندازه گرفت تا مطمئن بشه و ..خدای من دیوانه کنندست این حجم از سکوت و خوبی . این وسعت از حرفه ای بودن .

مطمئن باشید وقتی این فیلم تموم بشه میتونید با خیال راحت به خودتون کاپ یه تماشاگر حرفه ای رو بدید .

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن