این روزها خیلی شیرینی میخورم ! یکبار گفتم که سرعتم در خوردن شیرینی پایین است ؟ یاد گرفته ام حالا تند تند شیرینی میخورم . این همه اش زیر سر آن عدد کذایی قندخون کوفتی ست که پنجاه و خورده ای بود و مامان وقتی سر رسید و دید با ملاقه اش میخواست آن چنان بکوبد وسط فرق سرم که فقط بابا توانست آن وسط میانجی گری کند ، من تند با خنده دوییدم توی اتاق و فقط صدای مامان میامد " ذلیل مرده رو ببین میگم قند بخور میگه بدم میاد، میگم شکلات بخور میگه این شکلاتای شما رو دوست ندارم  بدم میاد آخه تو از چی خوشت میاد ها ؟" و از آن روز تا   آخرین نفس های شهریور تا خرخره عسل و خرما و شیره انگور  به من میداد ، به زور  روزی ده تکه خربزه و موز میچپاند توی دهنم. عادت کردم . گفته بودم بهتان قصه عادت بد قصه ای است .

هنوز و همیشه مراقب مواد داخل شیرینی ها و کلوچه ها هستم حتی کالری شان را هم چک میکنم. ولی زیاد شده تعداد دفعات ملاقاتی هایمان ! امروز لا به لای وقتی که برای فکر کردن به حواشی خودم خالی کرده بودم شیرینی خوردن را آوردم بالای لیست ، تمرکزم را گذاشتم رویش ، امروز چندتا  شیرینی امتحان کردم با طعم های مختلف و با سرعت خوردن متفاوت. یک آزمایش روی خودم  همین !

 هنوز همان سرعت آرام گذشته و کند خوردنش حالم را بهتر میکند وقتی میگویم حالم را بهتر میکند یعنی واقعن لذت میبرم از پروسه ی طولانی خوردنش! از اینکه سریع سیر میشوم و میلم به خوردنش پایین میاید .

 شیرینی درست عین یک قطره اضافی روغن حالم را خراب میکند . مامان این قضیه عجیب را در اوایل ده دوازده سالگی من فهمید یعنی من کمکش کردم که بفهمد بچه ای دارد که به یک قطره اضافیِ ! روغن در غذا ،معده اش حساس است و اگر یک قطره روغن اضافی داشته باشد بیهوش می شود . بله به معنای خود کلمه بیهوش میشوم !دفعه اولی بود که بابا ساندورچ ترک خرید و من شبش تا سرحد مرگ به خودم میپیچیدم ، دفعه بعدی همسایمان حلوای هل دار آورده بود و من بعد خوردنش تا صبح نفسم بالا نمی آمد ، یکبار بعدترش هم خاله ام چیکدرمه درست کرده بودم و من تا صبح خودم را فحش داده بودم !و چنان نفسم گرفته بود که از ترس تنها توی اتاق توی خودم جمع شده بودم. همه این اتفاق ها باعث شد بفهمیم بدن من روغن اضافی را نه تنها پس میزند  بلکه تا سرحد مرگ خودش را عذاب می دهد و توی خودش پیچ میخورد !

همانجا بود که دیگر سعی کردیم نرویم رستوران ، غذا سفارش ندهیم از بیرون ، مامان از روغن های بهتر استفاده کرد و کمتر.  شیرینی هم خوردنش در این روزها با این تعداد و سرعت و اضافه شدنش نه تنها کندم کرده است که حالم را خراب هم کرده است انگار برای من انرژی افسردگی اش بیشتر است !! پس تصمیم گرفتم کمرنگش کنم چون هیچ وابستگی و دلبستگی خاص و عجیب غریبی به این لعنتیِ مبارک ندارم.

هشدار این قضیه را زمانی شنیدم که  سین وقتی از پله های ساختمان شمالی میامدیم پایین به من گفت " خسروی تپل شدی، بامزه شدی " من از کلمه تپل بدم نمی آید راستش حتی آن موقع ها هم که تپل بودم این کلمه اذیتم نمیکرد ولی دقیقن آن کلمه بعدش ! بامزه شدی در دایره المعارف فیزیک بدن من یعنی صورتت چاق شده ، گرد شده یعنی "زهرا حواست هست دیگه" ؟ بله هست هنوز ورزش میکنم و هنوز حواسم هست . یعنی اینکه از به صدا درآمدن این آلارم خوشحال شدم اتفاقن . یعنی اینکه بلخره فهمیدم شیرینی چیزی نیست که وابسته اش شوم !و افراط کنم در آن ! و هنوز ترشی ها در صدر زیبا ترین و قشنگ ترین و دوست داشتنی ترین علاقه مندی های من هستند . هنوز برای ترشی ولع عجیبی دارم و هیچ کنترلی روی خودم ندارم و هنوز میتوانم به سادگی از کنار روغنی (جات!) و شیرینی (جات!) بگذرم . 

امروز روز تمرکز دوباره بعد از  تقریبن سه ماه روی بدنم بود شبیه همان حرکت مربی چند روزه ی  پیلاتسم که میگفت "حالا روبروی آینه بشین ، اول خودتو خوب نگاه کن ، لبخند بزن ، حالا چشماتو ببند ، سعی کن به غیر از بدنت فکر نکنی ، به هیچ چیز جز ضربه هایی که بهش زدی ، به هیچ چیز غیر سبک بودن و انرژی و اعتماد به نفست فکر نکن !  " بعد از دقایقی سکوت میگفت : " حالا بازکن اون قشنگا رو ، حالا خودتو دوباره نگاه کن ، دوباره بخند ، از زیر غبغب شروع کن همونطوری که یادت دادم بیا رو صورتت و ماساژُ تا بالای پیشونیت ادامه بده آروم و با حوصله ، هر موقع از روز  بیکار شدی این کار رو انجام بده ،با دستای تمیز با انرژی آبی و سالمت ! ببین اونا زبون ندارن بگن به ماساژ احتیاج دارن میفهمی؟" 

تاحالا  از روزهای باشگاه یادآوری نکرده بودم نه ؟  روزهای عجیب و تجربه های جالبی داشتم تقریبن یک ماه ! کج و معوج زدن هالتر ، mountain های سرعتی که من و مربی رویش شرط میبستیم هر که میتواند بیشتر تند تر ! جامپ زدن هایمان که تهش همیشه من کم میاوردم و سر صد و پنجاه تا قفل میکردم. آهنگ هایی که مخصوص ریلکس کردن بود و باید میرفتیم توی خودمان و به بدنمان فکر میکردیم ، هر روز و هر روز! گاهی وقتها وسط پیلاتس یاد حرکات انعطافی که یادمان داد می افتم و دلم تنگ می شود . یاد مجبور کردنش برای اینکه " آروم آروم دست ها دو طرف باز ، رها، یک زانو به بیرون و حالا باز ،حالا رهاش کن ،" و میشمرد ، "نگهش دار ، همینههه، حالا پای بعدی " تاکید هایش روی حتما شام خوردن ، روی درست نشستن ! روی " تمرین کن ، هر روز روی خودت و حرکاتت کنترل داشته باش و حواست رو جمع کن ، تمرین کن ! بیشتر آب بخور "

 

+ کدام دَم را ؟ همان دَم را که روزهای اوج وقشنگی بود، قطعن که هنوز هم هست فقط کمرنگ شده بود :)