سیب سُر خورد. آنقدر مچاله شده بودم توی خودم ، آنقدر نفسم جای دیگر دَم و بازدم میکرد ، آنقدر در لحظه نبودم که فکر کردم الان می افتد و میشکند ، برای همین جیغ زدم و دست هایم را کنار گوش هایم گرفته بودم ، چشم هایم را روی هم فشار داده بودم و منتظر یک صدای بی رحم بودم که سکوت را بشکند.که بشکافد از وسط این سرسپردگیِ بی دلیلِ طولانی شده را .دیوانگیِ دردناکی ست ، دیوانگیِ جنون آمیزی است،  اینکه تا به خودت می آیی انگار در سکوت مُرده ای ،مینشینم روی صندلی، دفتر آبی ام را باز میکنم ، بی دلیل . 

فکر میکنم  زنده گی چیزی شبیه یاد گرفتن  سُلفِژ است . اینکه باید  ارزش زمان خواندن و ارزش زمان سکوت را بدانم ، پشت سرهم باید آواز خواند ، باید این سکوت را شکست ، به جایش و در زمانش سکوت ، بله ، به جایش و زمانش ! و الا همیشه وراجی یا همیشه سکوت آدم را محزون میکند. آوار میشود روی سر آدم . دلم میخواهد همه گذشته را شیفت دیلیت کنم، تا اینقدر جلوی تنِ برهنه ی چشم هایم روده درازی نکنند . پاکت بیسکوئیت را تکان میدهم ، ور میروم میافتم به جانش ، صدایش خوب است ، قشنگ است ، ریتم دارد. با ناخن هایم که حالا کم یقد کشیده اند میزنم روی تن فلاسک ، صدایش خوب است ، قشنگ است ، جان دارد . 

تایپ میکنم ، کلیک میکنم ، صفحه های کتاب را ورق میزنم . صدا صدا صدا  صدا صدا صدا صدا

 

+ گوش شوید.