۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

برای فرزند سال های دورم

  • © زهـــــرا خســـروی

بیرون را نگاه میکنم ، همیشه شب برایم قصه اش قشنگ تر بوده، احساسات آدم ها نزدیک تر بوده، شب ها میشود زد بیرون و گریه کرد ، هر چه تاریک تر دل پر خون تر . تا ادامه ها میتوانی خودت را خالی کنی . 

بیرون را نگاه میکنم ، نور و حرکت 

فرهاد تو گوش هایم میخواند

عمر جمعه به هزار سال میرسه

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه 

با لبای بسته فریاد میکنه 

داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه 

چک

چک

چک

 

امروز مثل جمعه بود، دلتنگ ، دور و دراز ، پر اضطراب ، تنها و ضعیف!

سعی کردم خوب پیش برود ولی وزنه ی بیهودگی اش بیشتر و سنگین تر بود . امروز  روز گلایه بود ، ناراحتی ، غم و غصه . قرار نیست که همیشه خوش بگذرد؟ چرا اتفاقن قرار است . این قرار چطور بهم میخورد؟ خیلی ساده ! دلم نمیخواهد فاکتورهای کلیشه ای " بی درکی" "بی شعوری" نمیخواهم برچسب " نفهمی" انگِ " بی ملاحظه گی" را بزنم روی کسی . برای همین به خودم میگویم . برای خودم مینویسم . بگذر و راحت هم بگذر ! چون قرار است همیشه خوش بگذرد . و دیگر هیچ..

برای فرزند سال های دورم مینویسم . امروز دلم میخواست هر طور شده گریه کنم ، دلم میخواست حتی بروم تا جان دارم  بدوم و گریه کنم . دلم میخواست جیغ بزنم و بدوم و گریه کنم . 

برای تویی مینویسم که شاید اسمت شهریار باشد . تو که مال سال های دوری. تو که انگار در شرایط بد و تلخ  قول داده ام بخاطرت ضعیف نباشم.چون میدانم عواقبش میماند برای تو . قول داده ام بخاطرت  گریه نکنم. سکوت کنم و یاد بگیرم و بگذرم. برای تو مینویسم که حالم بد است و گاهی خطاب کردنت برایم حس لطیف و سبکی دارد.

امروز را بخودم سخت گرفتم . بیخودی ! خیلی بیخودی و بی دلیل . امروز را برای خودم جمعه کرده بودم . امروز شبیه خورشت کرفس بود . شبیه کفش های چرم دوسال پیشم که پاهایم را بدجور زخمی کردند. شبیه پژمرده شدن پپرومیای چروکم، شبیه شب هایی که کنج راست اتاقم هزار بار محکم گریه کرده ام  ... پسرم امروز روز سختی بود، اما من قول داده ام که بدوم ، خماری را از سرم بپرانم ، قدرتش را داشتم که خوب تمامش کنم .

خوشحال باش ؛  راستش خوب هم دارد تمام میشود ، قول نمیدهم ولی بیشتر و قوی تر سعی میکنم که بخندم ، بلندتر و قشنگ تر.

آآشقانه

  • © زهـــــرا خســـروی

مثلن یک هفته بود که ندیده بودمش ، مثلن نامه نوشته بود ، مثلن تمبر گل زده بود ؛ قرمز. مثلن پشتش نوشته بود "برای تو که قند توی دلم آب میکنی!" نامه را باز میکردم میدیدم  با خط بزرگ نوشته دلم برایت تنگ شده .

سر خط ادامه اش نوشته از این که این مدت بغلت نکردم حس میکنم خراب شده ام . بی رمق ، بی حال ، بی حوصله . 

قلبم میزد، تند . دلم میخواست هزار بار بخوانم " این مدت که بغلت نکردم حس میکنم خراب شده ام." هزار بار بلند بخوانم بلند بخوانم و او چه میفهمید من با این جمله چه حالی میشوم؟ بعد مثلن میگفتم کاش یک در بود روی کلمه " بغلت: میشد بروم پیشش ، مینشاندم پهلوی خودش سرم را میگذاشت روی شانه اش و بعد دستش را تاب میداد روی چشم هایم ، شعر میخواند و من دندانی تر از همیشه لبخند میزدم میچرخیدم سمت گوشش و میگفتم " حیاتم" 

مثلن به عادت برمیگشت میگفت " فکر کن چه حالی دارد زندگی یک نفر باشی" من خنده هایم میرقصید در فضای حال کوچکمان ، بیشتر بلند تر از سالهای اول رابطه . 

بلند میشدم میرفتم سمت آشپزخانه گرممان ، کاش مثلن پاییز هم بود ، سبک و بی وزن دستم را کش میدادم ته کابینت و بانکه شیشه گل گاو زبان را میکشیدم بیرون ، به قول سارا اردهالی " گل گاو زبان را دمش کنی با نبات ، لیمو بچکانی در آن، بنفش ها جادو شوند برقصند در هم و.."

برمیگشتم پیشش با لیوان های بنفش ساکت و آرام زُل میزد توی چشم هایم لیوانم را برمیداشتم بلند میشدم به بهانه اعتراض به سکوتش رویم را میکردم سمت پنجره 

مثلن میشنیدم پاهایش  را نرم و آرام مثل همیشه روی زمین  میگذارد، صدای آهنگ میپیچید ، نگاهم را میچرخاندم سمت صدا میدیدم برایم " عسل چشم " را گذاشته.

عسل چشم نگام کن ، شیرینه نگاهت

عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت

دامنم گل گلی بود مثلن ، روی فرش کوچک جلوی مبل های خاکستری مان تاب میخوردم و دستهایم ریتم میگرفت 

هر دو عاشق

هر دو دلتنگ

بیا با هم کنیم جنگ

دستهایم را روی هوا قفل میکرد توی دستهایش 

من مثل آب روونم

تو مثل شاخه بیدی

کاش توی آینه ی چشمام 

قد و بالاتو میدیدی

از خجالت سرخ میشدم ، میپریدم توی بغلش سفت میچسباند گوشم را کنار قلبش .

.

صدای زنگ مرا پرت  میکرد به خودم . موهایم را بی حوصله بسته بودم ، تازه پرده ها را کشیده بودم ، مثلن ساعت ده صبح بود و بی رمق بلند میشدم میرفتم سمت در ، پستچی ! یک نامه داشت سریع پشتش را میچرخاندم قبل اینکه امضا کنم

نوشته بود " برای تو که قند توی دلم آب میکنی "

امضای الکی میزدم و در را میبستم مینشتم روی زمین ، نامه را میچسباندم روی لب هایم بعد یک نفس عمیق میکشیدم و میگفتم : انتظار قشنگ ترین اتفاق سخت دنیاست. مثلن. 

 

حس_محور

پ.ن : یادتونه چقدر با استعداد تر بودم تو حس محور ؟ یادتونه شهریور 96 رو!؟  لعنتی مغزم پوکیده :))) هوس نوشتن داستان زده به سرم ولی خوب در حد همون هوس مونده کار به عشق و عاشقی نکشیده ، حس میکنم پیر شده مغزم روزایی داشتم ..

همینصبحیکهرفتیمچیتگردوچرخهسواری

  • © زهـــــرا خســـروی

بابا گفت: منو ببین گریه نکن ببین تا زخمی نشی که قرار نیست بلند شی حالا بیا بریم کنار شلنگ آب اول بشوریم بعد برات ضدعفونیش کنم. 

آخرین دوچرخه سواری من بعد از زمانی که کمکی های من را درآورده بود و من بعد پنجاه متر نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و الباقی ماجرا!  امروز صبح رفتیم پیست دوچرخه سواری چیتگر. اولین بار بعد سالهای دور و دراز بچگی .

 قبلش تنور را گرم کنم برایتان؟

بگذارید بگویم. اولین تجربه مترو (سواری؟) من بود! یک موضوعی داریم به اسم اضطراب مکان های بزرگ و جدید!  فوبیا نیست فقط اضطراب عجیب و غریب ولی جدی است که من دچار این اضطراب بودم و هنوز هم به همان شکل کمی کمتر اما دچارش هستم. 

این اضطراب را یاد گرفتم با کمک ارتباط حلش کنم. با کنار آدم هایی که بلدند و محبتشان توام با یاد دادن به من است، آرام و با حوصله سوال هایم را جواب میدهند و کمکم میکنند دفعه بعدی بدون ترس یا شرم و خجالت امتحان کنم! حالا مثلن یکی همین مترو و اصول پاره ریزه اش. و اما دوچرخه سواری. 

یک دور پیست کوتاه را رفتیم تا من مطمئنم شوم هنوز میتونم! و تونستم.  

و وارد مسیر طولانی شدیم، جیغ کشیدیم ، سرعت گرفتیم ، ترمز کردیم، به خاکی زدیم ،عکس گرفتیم ، دهنمان حسابی خشک شد، و بالاخره حدودا 5000 متر دوچرخه راندیم. 

بعد آخرهای مسیر  یکی از پسرهای تیم دوچرخه سواری سرعتش را کم کرد تا هم مسیر ما شود

- معمولی؟ خوب دنده ای سوار میشدین 

+ زیادم سخت نبود ولی خوب راستش یکم سربالایی پنجرمون کرد 

- به فکر ده سال بعدت و زانوهات هستی ؟

من؟ راستش به اینجایش فکر نکرده بودم، لبخندی زدم و گفتم " راست میگید ، ممنون از راهنماییتون راستش اولین تجربم بود" به هرحال با تیمش رفت برای دور دوم  و برایش آرزوی موفقیت کردیم . حرفش نشست روی دلم ، قرار شد فعلن داشته باشمش تا بعدن روی این جمله فکر کنم خیلی عمیق تر از دوچرخه سواری .

آمدیم انقلاب مثل خرس گرسنه بودیم . ما ( ما که میگویم چهار نفر از استان های پهلو به پلوی مشهد و گلستان و مازندران و گیلان ) تصمیم گرفتیم فلافل بخوریم.  سالهای خیلی دوری میشد که غذای بیرون نخورده بودم ولی راستش با آدمهای اطرافم نتیجه هر چی باشد  به جانم میچسبید مطمئن بودم.  

تا آمدم فلافل را بچپانم توی دل نان ، چشمم خورد به " لیته" راستش اگر بگویند بیشتر از همه در دنیا چه چیزی دلت میخواهد میگویم " لیته" . تا دیدم یادم رفت اصلن فلافلی هست ، نصفش لیته بود و الباقی دو یا سه تا فلافل یادم نیست یعنی برایم مهم هم نبود! 

توی دنیا چند نفر سراغ دارید با فلافل لیته خورده باشند ؟ سوالی بود که از بقیه کردم و خوب بماند جواب ها! 

حال معده ام خراب است ،  صدایم گرفته و سردرد دارم ولی دلیلی نمیبینم نگویم " امروز هیجان انگیز ترین تجربه ی اولین ها را داشتم و حسابی توی دلم عروسی ست!! "

Peder B. helland

  • © زهـــــرا خســـروی

 

از کشفیاتم همیشه میگم ،به همه، حس میکنم وقتی یچیزی رو کشف میکنی ذوقش و لذتش با اشتراک گذاشتنش چندین برابر لذت داره، البته راستش تو خیلی موارد هم لذتش به قایم کردنشه ، به اینکه وای این فقط واسه منه ، مال خودمه! اره خوب منم یه دورانی قایم میکردم و میرفتم تو غار خودم و تنهایی عشق میکردم ، اولین باری که گفتم بیخیال تک خوری بسه قضیه " بولت ژورنال " بود.  من یاد گرفتم و عمیقن عاشق رنگ کردن مود ترکر بودم خدا بیامرزه زمانی که یه دریم کچر کشیدم و هر روزم رو رنگ میکردم ، روزای خنک آبی بودم روزای کسل زرد روزای خستگی قهوه ای! بعد که لو رفتم و چندباری تو ملا عام با مدادرنگی کشف و ضبط شدم همه عاشقشون شدن و برگه های دفتر ژورنالم یکی یکی یادگاری شد برای رفقا. 

با خودم گفتم دختر ببین میشه خیلی سیمپل و سیاه و سفید طور هم همچین کاری رو کنی و خوب کردم!  همچین کاری کردم و لا به لاش بعضی جاها که فشار رنگ چشام میوفتاد رنگ میزدم. کم خیلی کم.که دزدیده نشن ازم!

کشف بزرگ بعدیم peder b hellend! نمیدونم از کجا و از کی فقط میدونم توانایی دارم ساعتها با ریتماش پرت شم تو خیالاتم و هی غرق شم ، پر از لذت بشم، دست راستمو به عادت بزارم زیر سرم چشامو ببندم و اروم نفس بکشم ، کَنده شم از آدما، این آخریه تا مرز دیوانگی حتی منو برد و نشد ازش نگم و خودمو لو ندم ، انگار  یه جای سبزه هر چند دوست داشتم یه جای آبی بود ولی حس و ریتمش سبزه ،یه بیشه سبز!  خورشید بزرگ تر از دنیای واقعیه و من رو یه تاب بدون اینکه تکون بخورم به روبرو خیره شدم به ارتفاعم از یه دِه، به پستی و بلندیا ، به گِل بعد بارون دیشبش! به بوی خاک و.. 


پ. ن: زیباترین کاور ها رو داره برای موزیک هاش خیلی تعصبی شدم روشون میشینم و بدون درک عمیقی از روایت کاور  نگاشون میکنم ، مثلن ؟

 

اسم موزیک :bright future 🔆 

 

Deep work

  • © زهـــــرا خســـروی

الان که دارم براتون مینویسم نشستم رو صندلی ته سالن و منتظرم ناشا (ناهار و شامم) آماده بشه!  امروز از بیشمار دیپ وُرک های این یک سال قوی شدن ذهن و جسمم رو بعد از دو هفته شروع کردم!  و اما دیپ وُرک چیه ؟

مثال زنده خودم رو میزنم ، مثلن امروز ساعت 4 از کتابخونه برگشتم و باید بیست دقیقه منتظر میموندم تا نونوایی نون رو اماده کنه.  خوب من نمیتونم غذای غیر دخالت دست ادمایی که میشناسم رو بخورم و تمام بدنم یخ بود و هست و مشخصه که به شدت افت قند پیدا کردم و گشنمه:) تا اماده بشه و زیر قابلمه رو روشن کنم!  معجزه ای از راه رسید و من بعد از مدتها یهویی خوردم به یه اسم اشنا!  پادکست 22 بی پلاس  ،علی بندری! در مورد deep work  . و همزمان که لباسایی که شسته بودم و صبح گذاشتم رو تخت ،وسیله های کیفم ، ظرفای نشسته  رو بهشون میرسیدم این پادکست رو بلخره گوش دادم با عشق و نهایت علاقه!  و دیدم خیلی جاها تو این یه سال دیپ وُرک کردم!  مثلن چی؟ من یک سال تمام هر روز یک ساعت خودم با خودم پیلاتس کار کردم و تونستم بدنم رو به جهت سلامت روحم و خالی کردن خودم  تا جایی که ( هنوز کاملن راضی نیستم ) توان داشتم بسازم ، صبح های زود بیدار شم و دیگه خبری از نماز صبح های نخونده نیست یا خیلی کمتر شدن، وقتایی که راه میرم ذهنمو میبرم سمت مسائل حاشیه زندگیم ، یک ماه بلکم بیشتر همه سوشال مدیا رو بستم و جالب اینجا بود اصلن برام مهم نبود و فهمیدم کلن یه ادم غیروابستم!و ؟ خیلی..بلاه بلاه بلاه 

زیاد در موردش خونده بودم همین یه سالی که تونستم یک هزارم از ابعاد روحی و جسمی  خودم رو بسازم باهاش ولی متاسفانه همیشه از گوش دادن پادکست در میرفتم تا که امروز کاملن و بدون اتلاف وقت گوش دادمش. 

نمیخوام زیاد بگم چون خود پادکست تقریبن 40 دقیقه ست ، برید گوش بدید کیف کنید کیف کنید کیف کنید .

 

* پادکست 22 بی پلاس

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن