بیرون را نگاه میکنم ، همیشه شب برایم قصه اش قشنگ تر بوده، احساسات آدم ها نزدیک تر بوده، شب ها میشود زد بیرون و گریه کرد ، هر چه تاریک تر دل پر خون تر . تا ادامه ها میتوانی خودت را خالی کنی . 

بیرون را نگاه میکنم ، نور و حرکت 

فرهاد تو گوش هایم میخواند

عمر جمعه به هزار سال میرسه

جمعه ها غم دیگه بیداد میکنه

آدم از دست خودش خسته میشه 

با لبای بسته فریاد میکنه 

داره از ابر سیاه خون میچکه

جمعه ها خون جای بارون میچکه 

چک

چک

چک

 

امروز مثل جمعه بود، دلتنگ ، دور و دراز ، پر اضطراب ، تنها و ضعیف!

سعی کردم خوب پیش برود ولی وزنه ی بیهودگی اش بیشتر و سنگین تر بود . امروز  روز گلایه بود ، ناراحتی ، غم و غصه . قرار نیست که همیشه خوش بگذرد؟ چرا اتفاقن قرار است . این قرار چطور بهم میخورد؟ خیلی ساده ! دلم نمیخواهد فاکتورهای کلیشه ای " بی درکی" "بی شعوری" نمیخواهم برچسب " نفهمی" انگِ " بی ملاحظه گی" را بزنم روی کسی . برای همین به خودم میگویم . برای خودم مینویسم . بگذر و راحت هم بگذر ! چون قرار است همیشه خوش بگذرد . و دیگر هیچ..

برای فرزند سال های دورم مینویسم . امروز دلم میخواست هر طور شده گریه کنم ، دلم میخواست حتی بروم تا جان دارم  بدوم و گریه کنم . دلم میخواست جیغ بزنم و بدوم و گریه کنم . 

برای تویی مینویسم که شاید اسمت شهریار باشد . تو که مال سال های دوری. تو که انگار در شرایط بد و تلخ  قول داده ام بخاطرت ضعیف نباشم.چون میدانم عواقبش میماند برای تو . قول داده ام بخاطرت  گریه نکنم. سکوت کنم و یاد بگیرم و بگذرم. برای تو مینویسم که حالم بد است و گاهی خطاب کردنت برایم حس لطیف و سبکی دارد.

امروز را بخودم سخت گرفتم . بیخودی ! خیلی بیخودی و بی دلیل . امروز را برای خودم جمعه کرده بودم . امروز شبیه خورشت کرفس بود . شبیه کفش های چرم دوسال پیشم که پاهایم را بدجور زخمی کردند. شبیه پژمرده شدن پپرومیای چروکم، شبیه شب هایی که کنج راست اتاقم هزار بار محکم گریه کرده ام  ... پسرم امروز روز سختی بود، اما من قول داده ام که بدوم ، خماری را از سرم بپرانم ، قدرتش را داشتم که خوب تمامش کنم .

خوشحال باش ؛  راستش خوب هم دارد تمام میشود ، قول نمیدهم ولی بیشتر و قوی تر سعی میکنم که بخندم ، بلندتر و قشنگ تر.