۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

بمباران اطلاعاتی!

  • © زهـــــرا خســـروی

ذهنم پُره اطلاعات ‌از محیطه داره بمباران میشه هیچ وقت فکرش هم نمیکردم همچین جمله ای بخوام بگم. یه بار دبیر مجله جیم بهم گفت نوشتن بستگی به آب و هوا داره ، آب و هوا که خوب باشه تمومه خودش میاد تقریبن یه همچین جمله ای!  باورم شد راست میگفت من شبایی که پشت سرهم بارون میزد و با لیوان چای پشت پنجره اتاق به تاریکی محض و سکوت خیره میشدم هزار تا اتفاق و سوژه تو ذهنم برای نوشتن صف میشد.  یا بعداظهر ها که نور سرزده خودشو مینداخت وسط اتاق ! به خاطر آب و هوای درهم مرداد حتی دلم برای نوشتن میرفت. 

اما  آب و هوای اینجا  تعریفی نداره عملن ،نهایت از کل سیصدو شصت و پنج روز آدماش ده دوازده روز بارون ببینن و صاف شه  و کیف کنن!  ولی راستش اینجا پر از سوژه هایی که لازم به تغییر و چسبیدن آب و هوا ندارن . پر از احساس میشی از دیدنشون  و دلت میخواد کاری کنی و میبینی بیشتر از نوشتن در توانت نیست! 

طبقه اول مخصوص بچه های نابینا و ناشنواست . کی فهمیدم ؟وقتی داشتم بلند بلند حرف میزدم پشت گوشی یکی از بچه ها اومد بیرون  و بهم گفت اینجا لاین شرقی مخصوص بچه های ناشنوا و نابیناست نباید بلند حرف بزنید خانم ، با کلی شرمندگی و خجالت دوییدم رفتم بالا!  از اون روز از پله های سمت همون لاین میام پایین بچه ها رو با دقت میبینم ، عصاش گیر میکنه زیر در ، کلیدش میوفته از دستش و خم میشه دستشو اطراف حرکت میده تا پیدا کنه ، از حموم اومده و داره آهنگ زمزمه میکنه که میخوره به دیوار ، یا اون دختری که همیشه میخنده و زیاد آشپزخونست!تو همه این موقعیتا من و یک نفر دیگه بودیم که میخواستیم کمک کنیم اما دلمون نخواست!  چرا؟ چون فکر کردیم نکنه آزرده خاطر بشن، نکنه بشکنن و جلومون شرمنده بشن ، نکنه ناراحت بشن! 

ظرف میگیرن دستشون دوتا ساختمونو دور میزنن از 15 تا پله میرن پایین تا غذا بگیرن ، اینجا دیدم بارها یا دوتایی میان یا از کسی کمک درخواست میکنن، اونقدر خوش معاشرت و پر از لبخندن که آدمیزاد دلش تالاپ تالاپ میزنه وقتی میبینه این حجم از توانمند بودن و اجتماعی بودن رو!  صبحایی که خیلی زودتر از الباقی بچه ها آماده ان که برن و آروم و با ملاحظه عصا رو روی زمین حرکت میدن. 

من عاشق یکیشون شدم، عاشق و دلباخته!  کم بیناست ، زاله ، موهاش نارنجیه، و اکثرا لباسای آبی میپوشه و هی جلوی آیینه خودشو نگاه میکنه!  چون متوجه من میشه نمیتونم زیاد نگاش کنم ولی از دور بارها حرکاتش رو میبینم و غرق لذت میشم ، غرق عشق.  

میدونید من به باور دیگه هم رسیدم فقط آب و هوا نیست که حالتو برای نوشتن جا میاره ، سرعت دریافت اطلاعات و محیطی که راکد نیست هم خودش باعث میشه سوژه ها تو ذهنات صف بشن! و برای اینکه احتمال پَرش از ذهن هست سعی میکنی حتمن بنویسی همون لحظه و نت بزاری حداقل که بعدن بتونی شاخ و برگاشو بهم وصل کنی!  

 

How not to be ignorant about the world

  • © زهـــــرا خســـروی

اُلا روسلینگ گفت سه تا چیز باعث شدن ذهن ما با ایده ها و دانش غیرمعمول پر بشه ، یکی جهان بینی منسوخ شده ی معلم هامون (همون محل و مدرسه ای که یه روز مرکز دنیای هممون بوده)  یکی کهنه شدن کتاب ها ( یا به قولی روند کند اطلاعاتی)  و اخری اینه که ما عاشق بزرگنمایی های ترسناکیم ( یا بهتر بگم ما اجازه دادیم خبرنگارها بتونن با ذهن های ما بازی کنن و این تحریک رو تا اخر رومون اجرا کنن که ما همیشه عاشق خبرای ترسناک و بزرگ باشیم).

چطور موفق بشیم؟ باید قدرت ادراک مون رو ببریم بالا به نقطه قوت تبدیل کنیم باید توانایی تعمیم پیدا کنیم!  یعنی چی؟

اُلا روسلینگ گفت یه راه وجود داره تمام شب ها بشینیم و با جون و دل حقایق رو  مطالعه کنیم(all of facts by hearts) که خوب نمیشه ؟ مگه نه؟ به قول خودش ما ادما عاشق shortcut یم!! 

چهار تا راه حل داد قبل گفتن راه حل هاش خودم فکر کردم اول ،حرفای اخرش رو بگم ، اُلا روسلینگ گفت : ما با داشتن دید جهانی بر مبنای واقعیت میتونیم بفهمیم چه اتفاقی در آینده رخ میده ، یادمون باشه هر چیزی که باعث ترسمون بشه مشکل رو بزرگتر برامون جلوه میده ،حالا اون چهار راه حل برای رسیدن به دید جهانی چیه ؟

Most thinks improve 

One hump 

First social then reach

Sharks kill few 

...

پ. ن: با همین عنوان نوزده دقیقه وقت بزارید و تماشا کنید تدتاکس  هانس روسلینگ خدابیامرز و پسرش اُلا رو:)

درد مشترک مرا فریاد کن

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

وقتی بیشتر میرم تو شکم یه چیزی، هی کنجکاوی میکنم ، وقتی میگن چرا تو خودتی (مودبانه چرا عین گوه شده ریختت) میگم بخاطر هوای اتاقه!  وقتی ناهار دیروزُ میزارم رو گاز میرم تو بالکن سالن و نیم ساعت بعد از خیره شدن به بیرون و ذهنی خالی برمیگردم میبینم نصفش از دست رفته. وقتی هی سر و ته میکنم ولی هیچی به هیچی ، هی میگم اینو بچینم پازله تمومه ولی انگار دست بچه هفت ماهه خورده بهش و همه پر!  هی.. 

بیخیال داستان دارم این موقع ها ،بیهوده!  بیخود گیر میکنم تو یه سوالی

مثلن چی میشه که ما عصبانی میشیم؟ چی میشه یهو قاتل لحظه ها میشیم؟ تلخ میشیم ؟ اصن میفهمیم چه شکلی میشیم ؟ چرا ؟ 

 

+ عنوان سرقت شده از شاملو با دخل با تصرف 

که گر گریزم کجا گریزم

  • © زهـــــرا خســـروی

از این طرف خط که ایستادم تا چراغ عابر اجازه بده تا رد بشم ، پشت یکسری دختر و پسر که تند تند انقلاب و راه میرفتن و بلند بلند میخندیدن چشمم با دیدن شیرینی فرانسه برِ ابوریحان ذوق کرد. آدمایی که از پشت شیشه قدیش بیرون رو  با ریتم خودشون میدیدن و لابد حظ میکردن. 

اون جایی که دنبالش بودم تغییر کرده بود و دوباره باید برمیگشتم تو دل انقلاب، چرخیدم دور خودم چندباری و باز هم حاضر نشدم کمک بگیرم این بدترین حالت شخصیتیه منه که تا جونم درنیاد  سِلف طور دنبال همه چیزم.بعد پیدا کردن کتاب  دوباره تو بغل انقلاب بودم. 

گوشی سمت چپ هندزفریم کار نمیکرد ،صبح انداخته بودمش تو سطل. با یه لنگش تو گوش راستم change of season رو گوش دادم تا ته و با تمرکز. گوش چپم اما هنوز دیالوگای آدمای کنارمو میکشید تو خودش من بالا میاوردم! هر قدمی که برمیداشتم حس خفگی داشتم یاد زمستون دوسال پیش وسط دانشکده افتادم که از شدت آلودگی هوا دوباره نفس تنگی اومده بود سراغم و مدام نفسای عمیقی میکشیدم که باهام راه نمیومدن که نمیومدن.نگهبان گفت زنگ بزنم اورژانس و من نشسته بودم رو زمین و میگفتم لازم نیست خودش خوب میشه. 

آدما تو انقلاب حرف و حرکتشون سیگار بود.

+ پایه ای قلیون؟ اینو به دختری گفت که دستشو گرفته بود.

- آره چرا که نه

از خیابون رد شدم اینقدر تو ریه هام کشیده شده بود که دست راستم روی قفسه سینم حرکت میدادم. متوجه اطرافم نبودم حتی نفهمیدم کی موزیک و تغییر دادم فقط سرمو بالا آوردم دیدم روبروی دانشکده فنی نشستم. نشستم و نگاه کردم. خیلی با جزئیات میتونستم کل این راه رو قصه کنم ،خیلی بیشتر از این حرفا ولی میدونی بعضی وقتا لازم نیست همه چیز گفته بشه بعضی وقتا تازگی اولین تجربه ها باید بمونه که یادت بده ، که بدونی قرار نیست فردا صبح که بیدار شدی همه چی گل و بلبل بشه .

با جزئیات گفتنِ همه چیز عذاب آوره مثل اون مرد انتظامات مترو که وقتی وارد اتاقش شدم تا سوال بپرسم از اون نگاه های زُلِ بدریخت داشت و هی پای راستشو تکون میداد ،خودکار بیکشو تیک وار میزد روی میز و گفت نمیدونم! اگه بخوام همه چیز میتونم اونقدر سخت کنم که کمربندمو تا ته مسیر از ترس محکم ببندم.

اما نه، میبینم، حالم بد میشه، رد میشم ، و تموم میشه!  مثل همون پسربچه با بلوز قرمز که صورتشو براش سیاه کرده بودن و خانومی با کیف تپل کرمیش داشت بهش پول میداد، صورتش؟ معصومیت صادق و خالص! بی شک! 

مسیر

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۰ نظر

وقتی خیلی خستم چشام میسوزه و خیلی روشن میشه . جدی تو آینه بهشون زُل میزنم و میگم " چته دختره ی پَکَر هنوز مونده تا خستگی ، هنوز مونده تا آخیش بعد یه روز کلافگی و سروکله زدن ! هنوز اول راهی دختر ، قوی باش " بعد خیلی جدی دستامو قفل میکنم دو طرف صورتمو میگم " هواتو دارم برو جلو نترس"

بعد یه چای سبز دم میکنم و فول شارژ به مابقی کارا میرسم.عین امروز .عین امروز بعد آخرین کلاس خفنم 

 دلم میخواد وقتی وسط راه رسیدم وقتی رسیدم به چهل و اندی، عینهو دکتر وصفی همینقدر انرژی داشته باشم همینقدر بتونم با اطمینان حرف بزنم کیف کنم از رابطه یادگیری و حرف زدن و مشارکت.

انگار شبیه هیچ کس نبود.ادای هیچ کس رو درنمیاورد. این مقدمه ی " عشق بی نهایت من نسبت بهش شد".  کیف کردم از اینکه کلاس فلسفه علم نیاز محوره و استاد وقتی بهش میگن " منبع امتحانی مدنظرتون؟" یه نگاه سردی میکنه و میگه " شوخیت گرفته دختر؟"

انگار تو دایره المعارف زندگیش هیچ مدخلی به اسم خستگی وجود نداشت ، خیلی راحت و خودمونی رو میز نشست خوب نگاش میکردم یعنی اجازه میداد راحت تو چشاش زُل بزنی و از خنده ریسه بری. نشست و گفت ای دیجیتال ایمیگرنتای بیچاره !یه لحظه تا وقتی بیام به خودم و ببینم چی گفت ادامه داد میدونین امسال کیا اومدن دانشگاه ؟ بعد اون پسر چشم سبزه که مهندسی مکانیک خونده و الان ارشد جهان گردی بلند گفت : دهه هشتادیا . استاد ادامه داد به عبارتی دیجیتال نیتیوها ! بعد تازه فهمیدم از چی داره حرف میزنه و تا یک ساعت و نیم با فراز و فرودهایی که تو صداش داشت شروع کرد از  تعریف علم گفت از  فرق علم و دانش بعد از شبه علم ها و حلقه وین تا اونجا که رسیدیم به قسمتی که من میگفتم علم بیس فرهنگه و همه دیوونه وار اعتقاد داشتن که علم زیرمجموعه فرهنگه.

قشنگ پر انرژی همه رو میبرد زیرسوال و مینداخت به جون هم.هیچ کس ترسی از حرف زدن نداشت انگار یه دورهمی بود.اصلن نفهمیدم کی وقت ته کشید. 

 گوشیشو گرفت دستش و همینطوری که داشت میرفت سمت در همینطوری که همه نشسته بودیم و هنوز داشتیم بحث میکردیم گفت ای بابا یادم رفت خسته نباشید بچه ها و رفت! رفت و من به کناریم نگاه کردم و کناریم به من : تموم شد؟ + مثل اینکه.

بعد تو بیست و پنج دقیقه از دانشکده تا خوابگاه به این فکر میکردم یعنی این آدم بیرون از کلاس و فضای آکادمیک همین قدر خستگی ناپذیر و نان استاپه؟ همینقدر خواستنی؟ چقدر برای نزدیکانش وقت میذاره و با صداش ،با حرفاش با علمش با تجربه هاش لبریزشون میکنه ؟ همیشه همینقدر ادای شاگرد درمیاره تا استاد؟بچه هاشم وقتی نگاش میکنن با لبخندش قربون صدقش میرن ؟ چقدر کیف داره که نزدیک ترین بهت اینقدر دقیق،تاثیرگذار و عمیق باشه؟ اصلن زنده گی با چنین آدمی چه شکلیه ؟

من امروز بین همه استادایی که دیدم شیفته دکتر وصفی شدم.چشام هنوز میسوزه ،حس میکنم هنوز روشنه! ولی خسته نیستم همین مهمه. 

 

+بله فونت قاطی کرده:)

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن