ذهنم پُره اطلاعات ‌از محیطه داره بمباران میشه هیچ وقت فکرش هم نمیکردم همچین جمله ای بخوام بگم. یه بار دبیر مجله جیم بهم گفت نوشتن بستگی به آب و هوا داره ، آب و هوا که خوب باشه تمومه خودش میاد تقریبن یه همچین جمله ای!  باورم شد راست میگفت من شبایی که پشت سرهم بارون میزد و با لیوان چای پشت پنجره اتاق به تاریکی محض و سکوت خیره میشدم هزار تا اتفاق و سوژه تو ذهنم برای نوشتن صف میشد.  یا بعداظهر ها که نور سرزده خودشو مینداخت وسط اتاق ! به خاطر آب و هوای درهم مرداد حتی دلم برای نوشتن میرفت. 

اما  آب و هوای اینجا  تعریفی نداره عملن ،نهایت از کل سیصدو شصت و پنج روز آدماش ده دوازده روز بارون ببینن و صاف شه  و کیف کنن!  ولی راستش اینجا پر از سوژه هایی که لازم به تغییر و چسبیدن آب و هوا ندارن . پر از احساس میشی از دیدنشون  و دلت میخواد کاری کنی و میبینی بیشتر از نوشتن در توانت نیست! 

طبقه اول مخصوص بچه های نابینا و ناشنواست . کی فهمیدم ؟وقتی داشتم بلند بلند حرف میزدم پشت گوشی یکی از بچه ها اومد بیرون  و بهم گفت اینجا لاین شرقی مخصوص بچه های ناشنوا و نابیناست نباید بلند حرف بزنید خانم ، با کلی شرمندگی و خجالت دوییدم رفتم بالا!  از اون روز از پله های سمت همون لاین میام پایین بچه ها رو با دقت میبینم ، عصاش گیر میکنه زیر در ، کلیدش میوفته از دستش و خم میشه دستشو اطراف حرکت میده تا پیدا کنه ، از حموم اومده و داره آهنگ زمزمه میکنه که میخوره به دیوار ، یا اون دختری که همیشه میخنده و زیاد آشپزخونست!تو همه این موقعیتا من و یک نفر دیگه بودیم که میخواستیم کمک کنیم اما دلمون نخواست!  چرا؟ چون فکر کردیم نکنه آزرده خاطر بشن، نکنه بشکنن و جلومون شرمنده بشن ، نکنه ناراحت بشن! 

ظرف میگیرن دستشون دوتا ساختمونو دور میزنن از 15 تا پله میرن پایین تا غذا بگیرن ، اینجا دیدم بارها یا دوتایی میان یا از کسی کمک درخواست میکنن، اونقدر خوش معاشرت و پر از لبخندن که آدمیزاد دلش تالاپ تالاپ میزنه وقتی میبینه این حجم از توانمند بودن و اجتماعی بودن رو!  صبحایی که خیلی زودتر از الباقی بچه ها آماده ان که برن و آروم و با ملاحظه عصا رو روی زمین حرکت میدن. 

من عاشق یکیشون شدم، عاشق و دلباخته!  کم بیناست ، زاله ، موهاش نارنجیه، و اکثرا لباسای آبی میپوشه و هی جلوی آیینه خودشو نگاه میکنه!  چون متوجه من میشه نمیتونم زیاد نگاش کنم ولی از دور بارها حرکاتش رو میبینم و غرق لذت میشم ، غرق عشق.  

میدونید من به باور دیگه هم رسیدم فقط آب و هوا نیست که حالتو برای نوشتن جا میاره ، سرعت دریافت اطلاعات و محیطی که راکد نیست هم خودش باعث میشه سوژه ها تو ذهنات صف بشن! و برای اینکه احتمال پَرش از ذهن هست سعی میکنی حتمن بنویسی همون لحظه و نت بزاری حداقل که بعدن بتونی شاخ و برگاشو بهم وصل کنی!