- © زهـــــرا خســـروی
- ۰ نظر
وقتی خیلی خستم چشام میسوزه و خیلی روشن میشه . جدی تو آینه بهشون زُل میزنم و میگم " چته دختره ی پَکَر هنوز مونده تا خستگی ، هنوز مونده تا آخیش بعد یه روز کلافگی و سروکله زدن ! هنوز اول راهی دختر ، قوی باش " بعد خیلی جدی دستامو قفل میکنم دو طرف صورتمو میگم " هواتو دارم برو جلو نترس"
بعد یه چای سبز دم میکنم و فول شارژ به مابقی کارا میرسم.عین امروز .عین امروز بعد آخرین کلاس خفنم
دلم میخواد وقتی وسط راه رسیدم وقتی رسیدم به چهل و اندی، عینهو دکتر وصفی همینقدر انرژی داشته باشم همینقدر بتونم با اطمینان حرف بزنم کیف کنم از رابطه یادگیری و حرف زدن و مشارکت.
انگار شبیه هیچ کس نبود.ادای هیچ کس رو درنمیاورد. این مقدمه ی " عشق بی نهایت من نسبت بهش شد". کیف کردم از اینکه کلاس فلسفه علم نیاز محوره و استاد وقتی بهش میگن " منبع امتحانی مدنظرتون؟" یه نگاه سردی میکنه و میگه " شوخیت گرفته دختر؟"
انگار تو دایره المعارف زندگیش هیچ مدخلی به اسم خستگی وجود نداشت ، خیلی راحت و خودمونی رو میز نشست خوب نگاش میکردم یعنی اجازه میداد راحت تو چشاش زُل بزنی و از خنده ریسه بری. نشست و گفت ای دیجیتال ایمیگرنتای بیچاره !یه لحظه تا وقتی بیام به خودم و ببینم چی گفت ادامه داد میدونین امسال کیا اومدن دانشگاه ؟ بعد اون پسر چشم سبزه که مهندسی مکانیک خونده و الان ارشد جهان گردی بلند گفت : دهه هشتادیا . استاد ادامه داد به عبارتی دیجیتال نیتیوها ! بعد تازه فهمیدم از چی داره حرف میزنه و تا یک ساعت و نیم با فراز و فرودهایی که تو صداش داشت شروع کرد از تعریف علم گفت از فرق علم و دانش بعد از شبه علم ها و حلقه وین تا اونجا که رسیدیم به قسمتی که من میگفتم علم بیس فرهنگه و همه دیوونه وار اعتقاد داشتن که علم زیرمجموعه فرهنگه.
قشنگ پر انرژی همه رو میبرد زیرسوال و مینداخت به جون هم.هیچ کس ترسی از حرف زدن نداشت انگار یه دورهمی بود.اصلن نفهمیدم کی وقت ته کشید.
گوشیشو گرفت دستش و همینطوری که داشت میرفت سمت در همینطوری که همه نشسته بودیم و هنوز داشتیم بحث میکردیم گفت ای بابا یادم رفت خسته نباشید بچه ها و رفت! رفت و من به کناریم نگاه کردم و کناریم به من : تموم شد؟ + مثل اینکه.
بعد تو بیست و پنج دقیقه از دانشکده تا خوابگاه به این فکر میکردم یعنی این آدم بیرون از کلاس و فضای آکادمیک همین قدر خستگی ناپذیر و نان استاپه؟ همینقدر خواستنی؟ چقدر برای نزدیکانش وقت میذاره و با صداش ،با حرفاش با علمش با تجربه هاش لبریزشون میکنه ؟ همیشه همینقدر ادای شاگرد درمیاره تا استاد؟بچه هاشم وقتی نگاش میکنن با لبخندش قربون صدقش میرن ؟ چقدر کیف داره که نزدیک ترین بهت اینقدر دقیق،تاثیرگذار و عمیق باشه؟ اصلن زنده گی با چنین آدمی چه شکلیه ؟
من امروز بین همه استادایی که دیدم شیفته دکتر وصفی شدم.چشام هنوز میسوزه ،حس میکنم هنوز روشنه! ولی خسته نیستم همین مهمه.
+بله فونت قاطی کرده:)