- © زهـــــرا خســـروی
مثلن یک هفته بود که ندیده بودمش ، مثلن نامه نوشته بود ، مثلن تمبر گل زده بود ؛ قرمز. مثلن پشتش نوشته بود "برای تو که قند توی دلم آب میکنی!" نامه را باز میکردم میدیدم با خط بزرگ نوشته دلم برایت تنگ شده .
سر خط ادامه اش نوشته از این که این مدت بغلت نکردم حس میکنم خراب شده ام . بی رمق ، بی حال ، بی حوصله .
قلبم میزد، تند . دلم میخواست هزار بار بخوانم " این مدت که بغلت نکردم حس میکنم خراب شده ام." هزار بار بلند بخوانم بلند بخوانم و او چه میفهمید من با این جمله چه حالی میشوم؟ بعد مثلن میگفتم کاش یک در بود روی کلمه " بغلت: میشد بروم پیشش ، مینشاندم پهلوی خودش سرم را میگذاشت روی شانه اش و بعد دستش را تاب میداد روی چشم هایم ، شعر میخواند و من دندانی تر از همیشه لبخند میزدم میچرخیدم سمت گوشش و میگفتم " حیاتم"
مثلن به عادت برمیگشت میگفت " فکر کن چه حالی دارد زندگی یک نفر باشی" من خنده هایم میرقصید در فضای حال کوچکمان ، بیشتر بلند تر از سالهای اول رابطه .
بلند میشدم میرفتم سمت آشپزخانه گرممان ، کاش مثلن پاییز هم بود ، سبک و بی وزن دستم را کش میدادم ته کابینت و بانکه شیشه گل گاو زبان را میکشیدم بیرون ، به قول سارا اردهالی " گل گاو زبان را دمش کنی با نبات ، لیمو بچکانی در آن، بنفش ها جادو شوند برقصند در هم و.."
برمیگشتم پیشش با لیوان های بنفش ساکت و آرام زُل میزد توی چشم هایم لیوانم را برمیداشتم بلند میشدم به بهانه اعتراض به سکوتش رویم را میکردم سمت پنجره
مثلن میشنیدم پاهایش را نرم و آرام مثل همیشه روی زمین میگذارد، صدای آهنگ میپیچید ، نگاهم را میچرخاندم سمت صدا میدیدم برایم " عسل چشم " را گذاشته.
عسل چشم نگام کن ، شیرینه نگاهت
عسل چشم چه بر دل میشینه نگاهت
دامنم گل گلی بود مثلن ، روی فرش کوچک جلوی مبل های خاکستری مان تاب میخوردم و دستهایم ریتم میگرفت
هر دو عاشق
هر دو دلتنگ
بیا با هم کنیم جنگ
دستهایم را روی هوا قفل میکرد توی دستهایش
من مثل آب روونم
تو مثل شاخه بیدی
کاش توی آینه ی چشمام
قد و بالاتو میدیدی
از خجالت سرخ میشدم ، میپریدم توی بغلش سفت میچسباند گوشم را کنار قلبش .
.
صدای زنگ مرا پرت میکرد به خودم . موهایم را بی حوصله بسته بودم ، تازه پرده ها را کشیده بودم ، مثلن ساعت ده صبح بود و بی رمق بلند میشدم میرفتم سمت در ، پستچی ! یک نامه داشت سریع پشتش را میچرخاندم قبل اینکه امضا کنم
نوشته بود " برای تو که قند توی دلم آب میکنی "
امضای الکی میزدم و در را میبستم مینشتم روی زمین ، نامه را میچسباندم روی لب هایم بعد یک نفس عمیق میکشیدم و میگفتم : انتظار قشنگ ترین اتفاق سخت دنیاست. مثلن.
حس_محور
پ.ن : یادتونه چقدر با استعداد تر بودم تو حس محور ؟ یادتونه شهریور 96 رو!؟ لعنتی مغزم پوکیده :))) هوس نوشتن داستان زده به سرم ولی خوب در حد همون هوس مونده کار به عشق و عاشقی نکشیده ، حس میکنم پیر شده مغزم روزایی داشتم ..