۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

زیبای تب دار

  • © زهـــــرا خســـروی

راه را نمیدیدم ، یکسره به جلو و پایین خیره شده بودم، دلم میخواست همه جا ساکت باشد و صدای رعد و برق بپیچد توی گوش هایم شبیه راک!  یا هر چیزی که گوپس گوپس است ، هرچیزِ گوپس گوپسی که وقتی بپیچد تو گوش هایت حالت را جا میاورد، سردم بود ،توی تنم بیشتر از همیشه لرز داشتم ،همه تند از کنارم رد میشدند بلند میخندیدند کشیده راه میرفتند دست هایشان از شدت هیجان میرقصید! همه میرفتند انقلاب!  

میتوانستم حس کنم انقلاب امشب سنگین میشود ، امشب توی شکمش هزار هزار قصه و خاطره حل میشود ، به موهایش صمیمیت گره میخورد ، توی دست هایش عشق گرم میشود!  آه خدای من امشب انقلاب باید دیدنی باشد. 

سین میگوید "کمتر بپر بالا و پایین دختر چرا تمامی نداری تو" و دلم میخواست بعد از حرف هایش میتوانستم بدوم بروم بیرون  توی یک ساختمان خیلی خاکستری ، توی یک ساختمان خیلی بلند ،از این نصفه و نیمه ها، بعد روی یک صندلیِ کجو کوله که شب قبل قصه های قشنگی دیده مینشستم، دلم میخواست طبقه هشتم بود ، بیرون را میشد گشاد و بزرگ دید زد، دلم میخواست تا ابد ساکت زُل میزدم به باران ، به صدای خیس و چسبانش، به لرز ها و موبه تن سیخ شدن هایم ، دلم میخواست بفهمانم به سین من اگر حالم خوب است اگر میخندم اگر دلم میخواهد هزار بار این پله ها را بروم بالا و پایین دلیل دارد ، میخواهم کَنده شوم ، از گذشته کنده شوم ، از خاکستری و خنثی بودن آن ثانیه ها کنده شوم ، دلم میخواست بگویم من بلدم تا هزار سال سکوت کنم ، لب بخشکانم ، هرشب چشم تَر کنم ، آه بکشم حتی! ولی نمیخواهم سین  ، دلم نمیخواهد سین  ،من دیگر آن آدم نیستم سین ، من دیگر غم نیستم سین . 

آه خدای من امشب اسم تهران را گذاشتم "زیبای تب دار" هی راست میروم ، چپ میروم ، دورش میگردم ، قربان صدقه اش میروم ،و هی  میگویم چقدر ناز شدی امشب زیبای تب دار.  چقدر دلربا شدی امشب زیبای تب دار. 

 

من هنوز زنده ام و بوی خوشبختی میدهم

  • © زهـــــرا خســـروی
  • ۲ نظر

* این متن یک روزمرگی پرملات و پرت و پلاست ؛ اگر حوصله ندارید نخوانید قربان تصدقتان بروم:)

 

یکبار گفته بودم برایتان زمان کارشناسی بعد از یک روز کوفتگی و خستگی ِ بسیار سوار تاکسی دانشکده شده بودم ،موقع رسیدن به در خوابگاه بعد از حرف زدن های فراوان گفته بود : "برات آرزو میکنم خوشبخت بشی " همان خانم راننده ی خوش چهره ی باکلاسی این را به من گفت که هر موقع سوار تاکسی اش میشدم با عشق در کلامش میگفت " سلام جوزَلَم ، هارا جِدیسوز؟"  

امروز راستش احساس خوشبختی کردم. بعد از کلاس spss سرم داشت سوت میکشید و حوصله ای برای کلاس بعدی نداشتم خوشبختانه یا بدبختانه کلاس سیاست گذاری تشکیل نشد و من رفتم سر کار! (چقدر احساس خفنی بهم دست میده :))

امروز مهندس گزارش میخواست برایش سیر تا پیاز و مثل همیشه تند تند توضیح دادم اصلن یادم رفته بود به خودم قول داده بودم برای یکبار هم شده" کمی آرام دختر!! "

مهندس یک نگاه از آن نگاه ها که "من با دومیلیون آرتیکل و چندین هزار ژورنال و همایش و کوفت و زهرمار برات دوباره سایت بسازم؟!" کرد و سرش را تکان داد و گفت درست میفرمایید خانم خسروی واقعیت تشکیل زیرمجموعه ها برای همین بوده و خوب سایت اصلی واقعن کت و کلفت است و به این سادگی ها تکان بخور نیست !

برایم گفت" از امروز بخش صنعت مدیریت کنفرانس ها با توست نه همین قدر یکهویی اگر علاقه داشتی تازه باید خانه اول را بسازیم و کم کم ببریمش جلو" و من موازی آن فکر کرده بودم "چرا که نه من عاشق کار و دوندگی های این شکلی ام!"ولی راستش وقتی از اتاق آمدم بیرون کمی ترس داشتم یعنی بیشتر از کمی خیلی ترس داشتم.آقای سین هزارمین لیوان چای را آورد و قبلش از من با حالت خیلی جدی پرسید "خانم خسروی چای قبلیتو چرا تا ته نخوردی "یک لحظه جوری معذرت خواستم که سه لیوان بعدی که مرتب میاورد را تا تهِ ته آنچنان خوردم که تا فردا صبح گلاب به رویتان توی راه روهای دستشویی چرخ میزنم !

تا راس ساعت پنج یکسره توی سایت ها میچرخیدم و دنبال کارهایی بودم که لیست شده بود و  سه ساعت تمام موزیک "super duduk space" توی گوش هایم پلی شد و آنقدر کیف داده بود که دلم میخواست تا فردا صبح توی گوش هایم باشد .

پنج زدم بیرون و تا بن بست امین پیاده رفتم ، بابا اصرار کرده بود باید دوره ICDL را بروی و من انکار کرده بودم و گفته بودم بلدم! و او پشت بندش گفت" میری و ثبت میکنی عزیزم بگو چشم" و بله ! اعلی حضرت بازهم برنده میدان بود راستش خودم دوست داشتم که بروم ولی زورم به خودم نمیرسید که بابا زورش رسید آنجا که رسیدم با خودم گفتم تو که تا اینجا آمدی بیا و ویراستاری هم ثبت نام کن و کردم! و شما نمیدانید من خیلی سال است که دنبال این دوره های ویراستاریِ کوفتی میگشتم!!

امروز مابین ترجمه هایم به "be mindful"  برخورد کردم و هی با خودم تکرارش میکردم . به نظرم در کنار "be strive" که خیلی دوستش دارم میتواند بتازد و جزو قشنگ های حک شده در ذهنم باشد!

ناهار نخورده بودم یعنی از صبح چهارتابیسکوئیت و دو سه تا خرما و کره و عسل پنج صبح ! همین. همینِ همین هم نه اگر جلویم یک میز پر از غذا بود هم دلم نمیخواست بخورم و نمیدانم چرا ولی به خودم قبولاندم که "به بدنت رحم کن !" و قول داده بودم تندی برسم و غذا بخورم. 

 توی راه برگشت هوا آنقدر تاریک شده بود که برای تنهایی آمدن مردد بودم یعنی چون شارژ گوشیم بعد از دو روز تمام شده بود کمی  از تنها برگشتن میترسیدم ! اتوبوس هم نبود یعنی بود یعنی پیدایش کردم . وسط ترافیک تند دوییدم سمت آقایان که درش باز بود و یک نفس چاق کردم و تکیه دادم به پشت سرم و چشمهایم را بستم . همین ! دلم فقط آن لحظه همین را میخواست بعد از چند ایستگاه که حالم کمی جا آمده بود دیدم یک جا خالی است نشستم و سرم را تکیه دادم به صندلی پشتم و تا خوابگاه یک دل سیر سکوت توی تنم برقرار بود.

وقتی کارت زدمو از گیت گذشتم ، وقتی برای هزارمین مرتبه بابت زنده گی کردن امروز شکر کردم گفتم " دختر چقدر بوی خوشبختی میدهی امروز !"

جایتان خالی غذا رشته پلو است و من از وقتی خوابگاهی شدم عاشق این غذا شدم.

بقیه اش دیگر خیلی وارد روزمرگی میشود:))

 

عنوان ندارد2

  • © زهـــــرا خســـروی

- آدم وقتی میبازه وقتی شکستش میدن وقتی کم میاره  چه شکلیه ؟

+(-)شبیه شاخای گوزن شمالی 

- منظورت چیه

+(-)شاخای گوزن شمالی  قبل زمستون میوفته و تو بهار شاخایی که رشد میکنه  محکم تر و قوی تر از قبلیه

- یعنی داری میگی ..

+(-)دارم میگم آدم اون موقع نمیدونه تو زمستونه ،زهرا جانم دارم میگم قرار نیست بمونی ،  بشینی پشت پنجره به امید  اینکه همه چیز همونی بشه که تو میخوای ، قرار نیست مرکز دنیاتو دودستی بچسبی و نفهمی دنیا فقط یه وجب جای کوچیکی نیست که تورو درمونده کرده، آدما فقط اونایی نیستن که عذابت میدن که ناامیدت کردن ، کلی جا هست که قراره درموندت کنه ، کلی آدم که قراره" نه نمیشه" بپاشن به صورتت، کلی اتفاق مونده که هنوز عذابت نداده 

- یعنی..

+(-)یعنی ازت میخوام دووم بیاری تا بهارت برسه دختر، ازت میخوام مشتتو آماده کنی که با همه دنیا قراره مچ بندازی ، اینا یعنی ازت میخوام بدونی، بفهمی و یاد بگیری تو مسیرت کلی عوارضیِ گرونه ، کلی پیچ و مه و سنگ و مانع جلوت قراره قد علم کنه، قراره سنگا بخورن به شیشه ماشینت و بشکنه قراره با شیشه های شکسته ادامه بدی ، میفهمی ؟

- فکر میکنی از پسش برمیام؟

+(-) همین که نگفتی میترسی یعنی بزرگ شدی یعنی از پسش برمیای یعنی بهار نزدیکه دختر 

 

آفریقایی

  • © زهـــــرا خســـروی

اول اینکه یادتان باشد توی خوابگاه به سرتان نزند موهایتان را آفریقایی ببافید

اگر همچین خبطی کردید ابدا در دید نباشید بروید زیر تخت ، توی بالکن !توی مستراح حتی!!

اگر باز هم همچین خبط بزرگی کردید و کسی دید و گفت برایم بباف بگویید نمیشود تا یک هفته جلسه و ماموریت و کوفت و زهر مارم 

باز هم همچین خبطی کردید؟برایش بافتید؟خوب انتظار این را داشته باشید ساعت شش غروب بعد از اینکه حسابی خسته بودید و تازه یک ربع است آنچنان در خواب عمیق رفته اید که حد ندارد در اتاق را بکوبد ، بپرد داخل و با حالت خندان و صدایی با ولوم  صد د اد بزند " هییی فلانییی میتونی بهم یاد بدی چطور موهامو آفریقایی ببافم؟"

تپش قلب گرفتید؟

چاره ای نیست دلبندم شما خودتان همچین غلط نابجایی کردید باید با لبخند پت و پهن تر عشق ببارید توی صورتش و با صدای آرام جوری که بقیه اهالی اتاق بیدار نشوند  بگویید " باشه عزیزم منتظر باش الان میام !" بالشتان را بکوبید روی تخت و خودتان را قبل رفتن تخلیه کنید ، راه درازی در پیش دارید 

وسط یاد دادن اگر جملاتی از این دست شنیدید که " وااای چقدر سخته" ، " تو چطوری یاد گرفتی اینقدر با سرعت؟" " وااای نمیشه که یبار دیگه بگو" 

نفس عمیقی بکشید ، با لبخند بیشتر برای هزارمین دفعه توضیح دهید ، در تمام طول بافتن یادتان بیاید از اول گفته بودم اینجا موهایتان پریشان و وارفته باشد بهتر است 

.

.

.

 

آدم ها و حرفها

  • © زهـــــرا خســـروی

بعد کارام رفتم سمت میوه و تره بار ، از غرفه سبزیجات که دراومدم به سمت غرفه میوه و کماکان که هندزفری تو گوشم بود متوجه هم قدم شدن شخصی شدم کنارم. صدا زد 

+ خانوم، ببخشید خانوم 

هندزفری رو دراوردم و چیزی نگفتم که یعنی بگو کارتو هزارتا کار دارم 

+ اِ ببخشید من ازتون خوشم اومده میخواستم اگر امکانش هست باهم اشنا بشیم 

من؟ دقیقن دونقطه خط با اون قرمزی چشام که کاملن حسش میکردم ، تو این موقعیتا نمیفهمم چرا باید ادما از یه فرد رندم تو خیابون خوششون بیاد!  چطوری؟ بعد جوابم بهش فکر میکردم که اگه من پسر بودم عمرن به یه دختر بدون میکاپِ:)) لِه و پنچر و وارفته که از خستگی شونه هاش شُل شده و به زور بسته ها رو حمل میکنه ، حال نداره روبروشو ببینه حتی پیشنهاد آشنایی بدم ، چی  شد؟ خوب من معمولن تو این لحظه ها خیلی ریلکس میگم " با کسی رابطه دارم" یعنی واقعن چاره ای نیست!  دلم میخواد بگم " چته ؟حالت خوشه ؟ تو اصن با چه عقلی اخه... خیلی جمله های دیگه خلاصه.  ناراحت نمیشم فقط درکی ندارم وقتی کسی نمیشناسه منو در حد خیلی حتی ابتدایی و همچین پیشنهادی اونم تو خیابون بده!  راستش اصلن نمیفهمم حتی اگر همچین کاری فهمی توش باشه .

خلاصه که قرار بود چیزای دیگه ای بگم این یکی چون عجیب بودنش  برام بیشتر بود گفتم ثبت بشه 

سخته توی مرداب گل تنهایی کاشتن
اما مجالی نیس برای غصه خوردن