* این متن یک روزمرگی پرملات و پرت و پلاست ؛ اگر حوصله ندارید نخوانید قربان تصدقتان بروم:)

 

یکبار گفته بودم برایتان زمان کارشناسی بعد از یک روز کوفتگی و خستگی ِ بسیار سوار تاکسی دانشکده شده بودم ،موقع رسیدن به در خوابگاه بعد از حرف زدن های فراوان گفته بود : "برات آرزو میکنم خوشبخت بشی " همان خانم راننده ی خوش چهره ی باکلاسی این را به من گفت که هر موقع سوار تاکسی اش میشدم با عشق در کلامش میگفت " سلام جوزَلَم ، هارا جِدیسوز؟"  

امروز راستش احساس خوشبختی کردم. بعد از کلاس spss سرم داشت سوت میکشید و حوصله ای برای کلاس بعدی نداشتم خوشبختانه یا بدبختانه کلاس سیاست گذاری تشکیل نشد و من رفتم سر کار! (چقدر احساس خفنی بهم دست میده :))

امروز مهندس گزارش میخواست برایش سیر تا پیاز و مثل همیشه تند تند توضیح دادم اصلن یادم رفته بود به خودم قول داده بودم برای یکبار هم شده" کمی آرام دختر!! "

مهندس یک نگاه از آن نگاه ها که "من با دومیلیون آرتیکل و چندین هزار ژورنال و همایش و کوفت و زهرمار برات دوباره سایت بسازم؟!" کرد و سرش را تکان داد و گفت درست میفرمایید خانم خسروی واقعیت تشکیل زیرمجموعه ها برای همین بوده و خوب سایت اصلی واقعن کت و کلفت است و به این سادگی ها تکان بخور نیست !

برایم گفت" از امروز بخش صنعت مدیریت کنفرانس ها با توست نه همین قدر یکهویی اگر علاقه داشتی تازه باید خانه اول را بسازیم و کم کم ببریمش جلو" و من موازی آن فکر کرده بودم "چرا که نه من عاشق کار و دوندگی های این شکلی ام!"ولی راستش وقتی از اتاق آمدم بیرون کمی ترس داشتم یعنی بیشتر از کمی خیلی ترس داشتم.آقای سین هزارمین لیوان چای را آورد و قبلش از من با حالت خیلی جدی پرسید "خانم خسروی چای قبلیتو چرا تا ته نخوردی "یک لحظه جوری معذرت خواستم که سه لیوان بعدی که مرتب میاورد را تا تهِ ته آنچنان خوردم که تا فردا صبح گلاب به رویتان توی راه روهای دستشویی چرخ میزنم !

تا راس ساعت پنج یکسره توی سایت ها میچرخیدم و دنبال کارهایی بودم که لیست شده بود و  سه ساعت تمام موزیک "super duduk space" توی گوش هایم پلی شد و آنقدر کیف داده بود که دلم میخواست تا فردا صبح توی گوش هایم باشد .

پنج زدم بیرون و تا بن بست امین پیاده رفتم ، بابا اصرار کرده بود باید دوره ICDL را بروی و من انکار کرده بودم و گفته بودم بلدم! و او پشت بندش گفت" میری و ثبت میکنی عزیزم بگو چشم" و بله ! اعلی حضرت بازهم برنده میدان بود راستش خودم دوست داشتم که بروم ولی زورم به خودم نمیرسید که بابا زورش رسید آنجا که رسیدم با خودم گفتم تو که تا اینجا آمدی بیا و ویراستاری هم ثبت نام کن و کردم! و شما نمیدانید من خیلی سال است که دنبال این دوره های ویراستاریِ کوفتی میگشتم!!

امروز مابین ترجمه هایم به "be mindful"  برخورد کردم و هی با خودم تکرارش میکردم . به نظرم در کنار "be strive" که خیلی دوستش دارم میتواند بتازد و جزو قشنگ های حک شده در ذهنم باشد!

ناهار نخورده بودم یعنی از صبح چهارتابیسکوئیت و دو سه تا خرما و کره و عسل پنج صبح ! همین. همینِ همین هم نه اگر جلویم یک میز پر از غذا بود هم دلم نمیخواست بخورم و نمیدانم چرا ولی به خودم قبولاندم که "به بدنت رحم کن !" و قول داده بودم تندی برسم و غذا بخورم. 

 توی راه برگشت هوا آنقدر تاریک شده بود که برای تنهایی آمدن مردد بودم یعنی چون شارژ گوشیم بعد از دو روز تمام شده بود کمی  از تنها برگشتن میترسیدم ! اتوبوس هم نبود یعنی بود یعنی پیدایش کردم . وسط ترافیک تند دوییدم سمت آقایان که درش باز بود و یک نفس چاق کردم و تکیه دادم به پشت سرم و چشمهایم را بستم . همین ! دلم فقط آن لحظه همین را میخواست بعد از چند ایستگاه که حالم کمی جا آمده بود دیدم یک جا خالی است نشستم و سرم را تکیه دادم به صندلی پشتم و تا خوابگاه یک دل سیر سکوت توی تنم برقرار بود.

وقتی کارت زدمو از گیت گذشتم ، وقتی برای هزارمین مرتبه بابت زنده گی کردن امروز شکر کردم گفتم " دختر چقدر بوی خوشبختی میدهی امروز !"

جایتان خالی غذا رشته پلو است و من از وقتی خوابگاهی شدم عاشق این غذا شدم.

بقیه اش دیگر خیلی وارد روزمرگی میشود:))